راستش به جایی رسیدهام که نظر هیچ کس برایم مهم نیست؛ یعنی از اولش هم نبود ولی از بد شنیدن غصه میخوردم، تلخ میشدم. الان دیگر همان هم نمیشوم. حتی از تعریفهایشان هم مثل سابق خوشان خوشانم نمیشود. یک جور درختواری به فصلش برگ و جوانه میزنم، میوهام رو میدهم، خزانی میشوم، به خواب میروم و باز از نو. حالا در این اثنا اگر کسی شاخهای از من ببرد یا طلسمی آویزانم کند، چه فرقی دارد؟ من همینطور که ایستادهام راه خودم را میروم.