من در بین ایرانی های فرهیخته، نسبتاً فرهیخته، خود فرهیخته پندار و فرهیخته نَمَنه؟ یک سندروم مشترک کشف کرده ام که اسم مختصری نمیتوانم رویش بگذارم اما مفصلش میشود اینکه: فقط نسل من خوب بود، بعدی ها عن هستند. به این نقل قول از صفحه ویکی پدیای غزاله علیزاده توجه کنید:
غزاله علیزاده چند ماه قبل از مرگش در گفتگویی که با مجله ادبی گردون (شماره 51–21 مهر 1374) داشت در مورد خودش چنین میگوید:
«دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمیشناختم. کی دنیا را میشناسد؟ این تودهٔ بیشکل مدام در حال تغییر را که دور خودش میپیچد و از یک تاریکی میرود به طرف دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا میبافیم، فکر میکنیم میشود سرشت انسان را عوض کرد آن مایهٔ حیرتانگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. ما نسلی بودیم آرمانخواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تاسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانهٔ عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژههای مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفتهای داشت …»