کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

000803

چهارشنبه دفترمشق بچه ها رو دیدم، مشق آخر هفته‌شون یه صفحه خط صاف بود. چون هر دوشون مریض بودن و خودم هم حال نداشتم انجامشو گذاشتم واسه روز آخر. دم صبح یکشنبه کابوس میدیدم بعد از چهار روز تعطیلی با بچه اومدیم مشق بنویسیم دیدیم به جای یک صفحه خط صاف باید 6-7 صفحه سرمشقهای سخت و پیچیده بنویسه! حتی مجبور بود یه چیزی شبیه آناناس کوچولو بکشه. وحشت و یاس و حالا چه غلطی بکنم بر من مستولی شده بود. شما ببین مخ من چقدر گوزیده!

 حالا بچه خودش چه خوابی دیده؟ «با آجی و پاتریک و باب اسفنجی رفته بودیم ماهیگیری، خیلی خوش گذشت، به باب اسفنجی دست زدم خیلی خوب بود....» همه اینها رو در حالی تعریف میکرد که از ته دل میخندید و شاد بود.

 

برای شوهرم تعریف کردم میگه اون آناناسی که دیدی همون خونه باب اسفنجیه. اینقدر نشین با این بچه ها باب اسفنجی نگاه کن