من آدم امنش هستم، همان که پرخاشگریهای منفعلانهاش را به حساب ترسش گذاشت، کودک ترسیده درونش را دید و نوازش کرد و اجازه داد صدایش دربیاید و حرفش را بزند. فکرش را نمیکرد که اینجور بشود ولی شد، چون من بیش و پیش از او ترس را تجربه کرده بودم، آنقدر با ترسهام کلنجار رفته بودن تا عاقبت توانستم همراهشان تانگو برقصم. من ترس و ضعف او را هم دیدم اما نگذاشتم بابتشان خجالت بکشد چون به قول آلن دوباتن همه ما ابلههای ترسوی هستیم. ما دو تا ابله ترسو دل به دل هم دادیم، دست هم را گرفتیم تا کمتر بترسیم؛ و بهترین قسمتش این بود که دیگر مجبور نبودیم ادای قویها را دربیاوریم.
میدانی، من با همه تلخیهایم، با همه کاستیهایم، با همه روانرنجوریهایم، آدم امن او هستم. و چی بهتر از این؟