کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

000816

دنبال کننده های قدیمی میدانند دراین وبلاگ دغدغه های نسبتاً سخیفی را که رویم نمیشود به دیگران بگویم، مینویسم. 

اخیراً مچ خودم را در حالی گرفته ام که توی خیابان چشم میدوزم به سر دهه شصتی های مومشکی و در کسری از ثانیه که از کنارشان رد میشوم سعی میکنم تخمین بزنم جلوی سرشان چند تار موی سفید دارند و مقایسه میکنم با هفت هشت تار موی سفید خودم. امروز داشتم فکر میکردم یعنی کی این موضوع موی سفید برایم عادی میشود؟ چند تا تار دیگر باید سفید شوند تا من قبول کنم که افتاده ام توی سرازیری؟ اصلا  فکرش را هم نمیکردم در مقابل این موضوع این همه واخورده شوم. من مادر مسئولیت پذیری هستم (بقول بعضی ها وسواسی!) کارمند وظیفه شناسی هم هستم (بقول بعضی ها خرحمال!) توی دیالوگهای رومزه و رفتارهای عادی کم پیش می آید خشمم از کنترل خارج شود یا دچار لجبازی کودکانه شوم. یک جورهایی همیشه بالغم رئیس است اما آن ته ته ته من، یک بچه سرتقی هست که  به نظرش هنوز زود است قاطی آدم بزرگها بشود و حس میکند این موهای سفید دارند به او و نظراتش  دهن کجی میکنند، البته که او هم به این موهای سفید شیشکی میبنندد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد