مغزم: ساعت 2:30 بعد از نیمهشبه، پاشو پاشو، برات ریدهن!
بدنم بیصدا بیدار میشه، چشمهاش به آرومی باز میشه، از تخت بیرون میاد، میره تو هال، ولو میشه رو کاناپه و زل میزنه به تلویزیون خاموش.
من: کو؟ کجا برام ریدن؟
مغزم: عن دوست داریا؟ هار هار هار
بدنم: من دیگه نمیخوابم
من: خب حالا چیکار کنیم؟
بدنم: یه چیزی بخوریم، معدهم خالیه
من: نخیر! الان وقت دریافت کالری نیست. بشین سرجات
مغزم: بیا به کسشر فکر کن
من: خفه شو
مغزم: برو توییتر کسشر بخون
من: خفه شو، بذار اون کتاب خوبه رو بخونیم.
مغزم: نوموخوام، الان وقت دریافت اطلاعات مفید نیست.
من: لعنتی چرا بیدار شدی؟ الان وقت دریافت هیچ کوفتی نیست، الان فقط وقت خوابه. بخواب! یا بمیر! فقط این جنازه رو به حال خودش بذار!
بدنم: من الان دیگه نمیخوابم، من ساعت 6:30 صبح که باید بچهها رو بیدار کنی و ببری مدرسه تازه خوابم میگیره.
من: ازتون متنففففرم، از هر دوتون
مغزم: به درک، فردا نیم ساعت زودتر بیدارت میکنم.
من: گه بخور بابا!
بدنم: این ساعت وقت دریافت گه نیست.
از اول ازدواجمون هیچ وقت به رانندگی همسرم گیر ندادم، اون هم اغلب اوقات عین آدم رانندگی میکرد، خلاف سنگینش این بود که تو جاده ممکن بود ده-بیست کیلومتر بیش از سرعت مجاز برونه. مادر و خواهرش خیلی از رانندگیش بد میگفتن که بد جوری بیاحتیاط میرونه، لایی میکشه و خلبازی درمیاره جوری که آدم تو ماشینش زهره ترک میشه. من تو دلم میگفتم اون موقعا هر چی که بوده به من ربطی نداره، مهم اینه که کنار من که میشینه کارش درسته، تا چشمتون دراد:)) ولی این چند وقته (یعنی از بعد از فوت باباش) انگار برگشته به تنظیمات کارخانه، خیلی بد میرونه، به هیچ کس راه نمیده، از راست سبقت میگیره و سرعتش وحشتناکه. امروز تو جاده سه بار نزدیک بود ماشینو بکنه زیر کامیون و تریلی، یه بار هم تو شهر زیر اتوبوس بیآرتی. من فقط یه بار آروم بهش تذکر دادم که داری بد میرونی، فقط تا یک ربع روش تاثیر داشت:)) بعدش دیگه مامانش جلو کنار دستش نشسته بود، اگه یه جمله من میگفتم، اون زن میخواست تا آخر راه ور بزنه و مسلماً مادر و پسر دعواشون میشد؛ فلذا خفه خون گرفتم که اونم خفهخون بگیره. حس میکنم شوهرم اونقدر گرفتار سوگه که کنترلش رو خودش کم شده و نمیتونه الاغ درونش رو مهار کنه. دعا کنید تا اون موقعی که حالش خوب بشه ما زنده بمونیم:)))
یه روز رفتن مدرسه، فحش تازه یاد گرفتن؛ پدرسگ.
تو مدرسه از اون بچههایی بودم که فقط سر کلاس درس رو یاد میگرفتم و تو خونه اصلا تمرین نمیکردم؛ همیشه فکر میکردم کسایی که مثل من نیستن خیلی بدشانس و طفلکی هستن که واسه یاد گرفتن مطالبی به این سادگی باید جون بکنند، آخر هم عمیق و درونی نفهمنش. حالا روزگار چرخیده و بچههای من از همونان، از اونایی که برای یاد گرفتن نیاز به تکرار و تمرین دارن و این منو اذیت میکنه، حوصلهم رو سر میبره، حتی غمگینم میکنه که چرا بچههای من به اندازهی خودم خوششانس نیستن:((
جلو بچهتون جرات یا حقیقت بازی میکنید؟ نتیجهش میشه همین که از همکلاسیش بپرسه: تا حالا جلوی مامان و بابات همه لباسها و شرتت رو دراوردی؟:))))))
سطح توقعم از مرفه بیدرد بودن به مجرد بیبچه بودن نزول پیدا کرده:))
یک
بچهها رو خوابوندم و رفتم جلوی آینه اتاقم که آرایشمو پاک کنم. میخواستم از سر مسخرگی از خوشگلی چشمام تعریف کنم که صدای فین فینش توجهم رو جلب کرد. شادمهر گذاشته بود تو گوشش و داشت زار میزد. ساکت موندم، گذاشتم گریههاشو بکنه و سبک بشه. یه چت تلگرام جلوش باز بود که فقط خودش پیام میداد و جوابی نمیگرفت. کنجکاوی نکردم ببینم با کیه. آرایشمو پاک کردم، دستمالها رو بردم انداختم تو سطل آشغال، برگشتم تو تخت و بغلش کردم. حس کردم بغلم خیلی باسمهای و بیخاصیته. رهاش کردم و رفتم آشپزخونه براش شربت اسطوخدوس و بهارنارنج درست کردم. بر خلاف تصورم مقاومتی نکرد و خوردش. انگار به خنکی شربت نیاز داشت، حالش جا آمد. خیلی طفلکی و تنهاست. به فردا فکر کردم که باید بریم خونهی عموش. من اولین بارمه میرم اونجا، جهت تصمیمگیری دربارهی سنگ قبر باباش!
دو
هر وقت پرده از روی بدبختی یه آدم کنار میرفت، یا کسی درددلی برای مادرم مبکرد، در جوابش میخوند:
دل بیغم در این عالم نباشد
اگر باشد بنیآدم نباشد
از همون موقع میدونستم راست میگه و حالا بیشتر میدونم که راست میگه. از دور نگاه میکنی طرف بابای پولدار با شخصیت داره، مادر تحصیل کردهی باشخصیت، خونه تو بهترین جای تهران، خودش ظاهر مقبول و هوش بالا و تحصیلات عالی و کارآفرین و بلا بلا بلا، حتی پارتنرش هم عین خودش بیعیب و نقصه. با خودت میگی کیرم تو این دنیا، ببین هر چیز خوبی که وجود داشته برده گذاشته تو کیسهی این یارو! پس ما چی دیوث؟ سهم ما چی میشه؟ بعد یهو خبر میاد همون یارو خودشو کشت! خب چرا؟ چه غمی داشتی تو آخه؟ بعد با خودت میگی ظاهرا دنیا اگه تو خوشی تقسیم کردن عدالت نداره، تو غم هم نداره. ولی خوبیش (شایدم بدیش) همینه که تو غم دادن کسی رو بینصیب نمیذاره.
اون صحنه از «دیو و دلبر» یادتونه که دیو، بل رو از چنگ گرگها نجات داد؟ بعدش بل زخماشو بست و با هم بحث کردن و در ادامه به هم دل بستن؟ من ولی هر وقت به اینجای قصه رسیدم که خواستم زخماشو ببندم، دیوه منو خورد.
صبح دیروز یک الدنگ سر چهارراه از پشت زد به ماشینم، بعد هم در رفت.
ساعت 3.5 بعد از نیمه شب از خواب پریدم در حالی که حس میکردم دو تا سوسک سیاه سمج که توی خوابم بودند هنوز دارند دنبالم میکنند. حس کردم سردم است، سعی کردم بروم زیر پتو ولی شوهرم بیشترش را پیچیده بود دور خودش. میخواستم لباسم را بپوشم، ولی میترسیدم سوسکها لای لباسم باشند. نمیدانم چرا یاد خواهرم افتادم که اربعین رفته بود کربلا، توی راه یادش آمد که به من زنگ نزده و خداحافظی نکرده! زنگ زد و من فهمیدم برادرم هم توی ماشینشان است و او هم دارد میرود. برادرم داشت تز میداد که اصلا نباید به هیچ کس زنگ زد و خدا حافظی کرد. من نه از خداحافظی دیرهنگام و رفعتکلیفطور خواهرم ناراحت شدم و نه از تزهای گشادطور برادرم. اصولا از آدمهایی که در این کارناوال شوم و متعفن شرکت میکنند، انتظاری ندارم. وقتی که برگشتند برای زیارت قبولیشان نرفتم، تنها کاری بود که ازم برمیآمد. خستهام از نقش بازی کردن برای خانواده بیشعور خودم و شوهرم، دیگر بس است. از اینهایی که آب به آسیاب دشمن میریزید بیزارم؛ نباید از من انتظار تشویق داشته باشند. حالا چرا نصف شبی توی تخت خودم، از دستشان عصبی و کلافه هستم؟ سعی کردم تحلیل کنم که چرا با اینکه کاری را که دوست نداشتهام نکردهام، الان ناراحتم؟ دقیقا از چی ناراحتم؟ نمیتوانستم خودم را تحلیل کنم. الان که اینها را نوشتم فکر میکنم شاید اذیت میشوم چون اولین بار است که نقابم را تا این حد کنار زدهام. شاید هم میترسم از اینکه درست قضاوت نشوم. یا شاید میترسم از اینکه تنها بمانم و بمیرم از تنهایی. نمیدانم. فقط حس میکنم از همه چیز و همه کس بیزارم. دلم میخواهد بروم یک جای جدید، جایی که آخوند نباشد و دست هیچ آدمی از گذشته به من نرسد.