کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

برنامه هرشب من

مغزم: ساعت 2:30 بعد از نیمه‌شبه، پاشو پاشو، برات ریده‌ن!
بدنم بی‌صدا بیدار میشه، چشمهاش به آرومی باز میشه، از تخت بیرون میاد، میره تو هال، ولو میشه رو کاناپه و زل میزنه به تلویزیون خاموش.
من: کو؟ کجا برام ریدن؟
مغزم: عن دوست داریا؟ هار هار هار
بدنم: من دیگه نمیخوابم
من: خب حالا چیکار کنیم؟
بدنم: یه چیزی بخوریم، معده‌م خالیه
من: نخیر! الان وقت دریافت کالری نیست. بشین سرجات
مغزم: بیا به کسشر فکر کن
من: خفه شو
مغزم: برو توییتر کسشر بخون
من: خفه شو، بذار اون کتاب خوبه رو بخونیم.
مغزم: نوموخوام، الان وقت دریافت اطلاعات مفید نیست.
من: لعنتی چرا بیدار شدی؟ الان وقت دریافت هیچ کوفتی نیست، الان فقط وقت خوابه. بخواب! یا بمیر! فقط این جنازه رو به حال خودش بذار!
بدنم: من الان دیگه نمیخوابم، من ساعت 6:30 صبح که باید بچه‌ها رو بیدار کنی و ببری مدرسه تازه خوابم میگیره.
من: ازتون متنففففرم، از هر دوتون
مغزم: به درک، فردا نیم ساعت زودتر بیدارت میکنم.
من: گه بخور بابا!
بدنم: این ساعت وقت دریافت گه نیست.

مرز پر گه‌عن

اگه قرار بود نام ایران هم یه چیزی مثل ترکمنستان و تاجیکستان باشه، باید میذاشتنش کُسکِشستان

یعنی به هر قوم و نژاد و طایفه‌ای که داخل این مرزه نگاه کنی، تعداد کسکشا غلبه داره. هر چی هم کسکش‌تر، ادعای وطن‌دوستیش بیشتر. 

۰۲۰۷۱۴

از اول ازدواجمون هیچ وقت به رانندگی همسرم گیر ندادم، اون هم اغلب اوقات عین آدم رانندگی میکرد، خلاف سنگینش این بود که تو جاده ممکن بود ده-بیست کیلومتر بیش از سرعت مجاز برونه. مادر و خواهرش خیلی از رانندگیش بد میگفتن که بد جوری بی‌احتیاط میرونه، لایی میکشه و خل‌بازی درمیاره جوری که آدم تو ماشینش زهره ترک میشه. من تو دلم می‌گفتم اون موقعا هر چی که بوده به من ربطی نداره، مهم اینه که کنار من که میشینه کارش درسته، تا چشمتون دراد:)) ولی این چند وقته (یعنی از بعد از فوت باباش) انگار برگشته به تنظیمات کارخانه، خیلی بد میرونه، به هیچ کس راه نمیده، از راست سبقت میگیره و سرعتش وحشتناکه. امروز تو جاده سه بار نزدیک بود ماشینو بکنه زیر کامیون و تریلی، یه بار هم تو شهر زیر اتوبوس بی‌آرتی. من فقط یه بار آروم بهش تذکر دادم که داری بد میرونی، فقط تا یک ربع روش تاثیر داشت:)) بعدش دیگه مامانش جلو کنار دستش نشسته بود، اگه یه جمله من میگفتم، اون زن میخواست تا آخر راه ور بزنه و مسلماً مادر و پسر دعواشون میشد؛ فلذا خفه خون گرفتم که اونم خفه‌خون بگیره. حس میکنم شوهرم اونقدر گرفتار سوگه که کنترلش رو خودش کم شده و نمیتونه الاغ درونش رو مهار کنه. دعا کنید تا اون موقعی که حالش خوب بشه ما زنده بمونیم:)))

۰۲۰۷۱۰

امشب یه بیوه زن خوشبخت بودم که بچه‌هام رو بردم پاساژ گردوندم و تو یه فست فودی با دکور عجیب و جذاب که تازه کشفش کردیم پیتزا خوردیم. شوهری نبود که اخم و تخم کنه و پشت چراغ قرمز یه جوری نگاهمون کنه که انگار شکنجه‌گرهای دژخیمی هستیم که بعد از یک روز تمام کار اجباری، شب هم نذاشته‌ایم استراحت کنه و مجبورش کرده‌ایم ما رو ببره بیرون. دیگه بابای ادایی وجود نداشت که به بچه‌ها بگه از اونور نرو، خودتو اونجا نمال، آسانسور چه خبره؟ از همین پله‌ها میریم. چقدر میدوین! چرا عین آدم راه نمیرین؟ اه من دیگه با شما نمیام بیرون! اه من دیگه اینا رو نمیاریم بیرون! اه غلط کردم شما ها رو از خونه آوردم بیرون! اه! اه! اه! و دیگه کسی نبود که در زمان انتظار برای آماده شدن غذا، برای بار هزارم تکرار کنه همین پیتزا رو میرفتیم خونه سفارش میدادیم بهتر نبود؟ میتونستیم با پیژامه راحت جلوی تلویزیون بشینیم، صبر کنیم تا پیتزامون سرد بشه. اه چیه رستوران؟! من هم نباید برای بار هزارم توضیح میدادم که بچه همین بودن تو رستوران رو دوست داره، همین میز و صندلی مسخره رو، همین حضور بین آدمهای دیگه رو، همین نی توی قوطی فرو کردن جلوی دیگران رو... همین چیزهایی که از نظر تو کسشره برای بچه تجربه است، خوش گذرونیه. و بعدش هم در جوابم سر تکون دادن با تاسف تحویل نگرفتم.


امشب واقعا در نبودنش به من خیلی خوش گذشت، فکر کنم به بچه‌ها هم خیلی خوش گذشت، اصلا هم جاش خالی نبود. اون هم الان مثلا رفته با رفقاش عرقخوری و خوشگذرونی. کاش هر هفته بره.

«کان ما شد شرحه شرحه و شقاق» یا «باز آمد بوی چاه مدرسه»

یه روز رفتن مدرسه، فحش تازه یاد گرفتن؛ پدرسگ.




تو مدرسه از اون بچه‌هایی بودم که فقط سر کلاس درس رو یاد میگرفتم و تو خونه اصلا تمرین نمیکردم؛ همیشه فکر میکردم کسایی که مثل من نیستن خیلی بدشانس و طفلکی هستن که واسه یاد گرفتن مطالبی به این سادگی باید جون بکنند، آخر هم عمیق و درونی نفهمنش. حالا روزگار چرخیده و بچه‌های من از همونان، از اونایی که برای یاد گرفتن نیاز به تکرار و تمرین دارن و این منو اذیت میکنه، حوصله‌م رو سر میبره، حتی غمگینم میکنه که چرا بچه‌های من به اندازه‌ی خودم خوش‌شانس نیستن:((






جلو بچه‌تون جرات یا حقیقت بازی میکنید؟ نتیجه‌ش میشه همین که از همکلاسیش بپرسه: تا حالا جلوی مامان و بابات همه لباسها و شرتت رو دراوردی؟:))))))





سطح توقعم از مرفه بی‌درد بودن به مجرد بی‌بچه بودن نزول پیدا کرده:))





کیرم تو هر چی درس و مدرسه و تحصیلهباز مهر شد من بدبخت باید بیافتم دنبال موش‌های ماده‌ی شهر تا کسشونو برای خانم چال کنم. خب این چه کسشریه که هر سال باید کتاب قرانشونو تزیین کنم و خوراکی بفرستم واسه جشن؟ کیرم تو دین و ایمونتونتو کتاب درسیاشون هم هدیه‌های آسمانی دارن، هم قران. یه بچه هشت ساله تو خانواده‌ی رسول الله هم این همه تعلیم مذهبی نمیدید جاکش‌پدرها! اونوقت کتاب مهارتهاشون رو جدا باید پول بدم بخرم، تازه اگه معلم وقت بکنه کار بکنه. ای ریدم سر در اون وزارت آموزش چ پرورش و پس کله شخص جناب وزیر کسکش‌پدر.





دیشب بچه رو فرستاده‌م بخوابه، من هم تو آشپزخونه مشغولم. رفتم تو اتاق خواب خودم دیدم بچه پا شده رفته ور دل باباش نشسته با هم کلیپ نگاه میکنن. خب مرد! چرا به این بچه نمیگی اینجا نشین؟ چرا نمیفرستیش بخوابه؟ شوهر من در این حد باهام همکاری نمیکنه!

میخوام بشینم واسه این وضعیتی که هیچیش دست من نیست سوگواری کنم. عین یه بطری شناور رو مخزن فاضلاب شهرم.


غمت 

در نهانخانه‌ی دل

به گِل نشیند.

هنوز باران که می‌زند

 از خاکستر فیلی که به قتل رساندی

 بوی هندوستان برمی‌خیزد. 

۰۲۰۷۰۲

یک

بچه‌ها رو خوابوندم و رفتم جلوی آینه اتاقم که آرایشمو پاک کنم. میخواستم از سر مسخرگی از خوشگلی چشمام تعریف کنم که صدای فین فینش توجهم رو جلب کرد. شادمهر گذاشته بود تو گوشش و داشت زار میزد. ساکت موندم، گذاشتم گریه‌هاشو بکنه و سبک بشه. یه چت تلگرام جلوش باز بود که فقط خودش پیام میداد و جوابی نمیگرفت. کنجکاوی نکردم ببینم با کیه. آرایشمو پاک کردم، دستمالها رو بردم انداختم تو سطل آشغال، برگشتم تو تخت و بغلش کردم. حس کردم بغلم خیلی باسمه‌ای و بی‌خاصیته. رهاش کردم و رفتم آشپزخونه براش شربت اسطوخدوس و بهارنارنج درست کردم. بر خلاف تصورم مقاومتی نکرد و خوردش. انگار به خنکی شربت نیاز داشت، حالش جا آمد. خیلی طفلکی و تنهاست. به فردا فکر کردم که باید بریم خونه‌ی عموش. من اولین بارمه میرم اونجا، جهت تصمیم‌گیری درباره‌ی سنگ قبر باباش!


دو

هر وقت پرده از روی بدبختی یه آدم کنار میرفت، یا کسی درددلی برای مادرم مبکرد، در جوابش میخوند:
دل بی‌غم در این عالم نباشد
اگر باشد بنی‌آدم نباشد
از همون موقع میدونستم راست میگه و حالا بیشتر میدونم که راست میگه. از دور نگاه میکنی طرف بابای پولدار با شخصیت داره، مادر تحصیل کرده‌ی باشخصیت، خونه تو بهترین جای تهران، خودش ظاهر مقبول و هوش بالا و تحصیلات عالی و کارآفرین و بلا بلا بلا، حتی پارتنرش هم عین خودش بی‌عیب و نقصه. با خودت میگی کیرم تو این دنیا، ببین هر چیز خوبی که وجود داشته برده گذاشته تو کیسه‌ی این یارو! پس ما چی دیوث؟ سهم ما چی میشه؟ بعد یهو خبر میاد همون یارو خودشو کشت! خب چرا؟ چه غمی داشتی تو آخه؟ بعد با خودت میگی ظاهرا دنیا اگه تو خوشی تقسیم کردن عدالت نداره، تو غم هم نداره. ولی خوبیش (شایدم بدیش) همینه که تو غم دادن کسی رو بی‌نصیب نمیذاره.

:|

اون صحنه از «دیو و دلبر» یادتونه که دیو، بل رو از چنگ گرگها نجات داد؟ بعدش بل زخماشو بست و با هم بحث کردن و در ادامه به هم دل بستن؟ من ولی هر وقت به اینجای قصه رسیدم که خواستم زخماشو ببندم، دیوه منو خورد.

۰۲۰۶۲۷

صبح دیروز یک الدنگ سر چهارراه از پشت زد به ماشینم، بعد هم در رفت.

عصر دیروز تن لش‌ترین بودم. حوصله بچه‌هایم را نداشتم، حوصله کار خانه هم نداشتم، تفریح هم که نمیتوانستم داشته باشم. توییتر را باز میکردم و روانم عین آش رشته ته گرفته میشد. حوصله آشپزی هم نداشتم. خانه‌ام را گه گرفته بود، حوصله تمیزکاری هم نداشتم. دو روز رفته بودم تفریح و خوشگذرانی اما فایده نداشت، چون تا آخو‌‌ند هست ما قرار نیست خوش باشیم. کاش میشد آتششان بزنم ولی آنها زورشان بیشتر است. لمیده‌ بودم توی تختم و برای خودم غصه میخورم. بچه‌هایم دائم میخواستند به من بچسبند. من کیرم تو همه چیز بود. حوصله زندگی کردن نداشتم. دوست نداشتم خودم را بکشم، دوست داشتم بمیرم و تمام بشود.

ساعت 3.5 بعد از نیمه شب از خواب پریدم در حالی که حس می‌کردم دو تا سوسک سیاه سمج که توی خوابم بودند هنوز دارند دنبالم می‌کنند. حس کردم سردم است، سعی کردم بروم زیر پتو ولی شوهرم بیشترش را پیچیده بود دور خودش. میخواستم لباسم را بپوشم، ولی میترسیدم سوسکها لای لباسم باشند. نمی‌دانم چرا یاد خواهرم افتادم که اربعین رفته بود کربلا، توی راه یادش آمد که به من زنگ نزده و خداحافظی نکرده! زنگ زد و من فهمیدم برادرم هم توی ماشینشان است و او هم دارد میرود. برادرم داشت تز میداد که اصلا نباید به هیچ کس زنگ زد و خدا حافظی کرد. من نه از خداحافظی دیرهنگام و رفع‌تکلیف‌طور خواهرم ناراحت شدم و نه از تزهای گشادطور برادرم. اصولا از آدمهایی که در این کارناوال شوم و متعفن شرکت می‌کنند، انتظاری ندارم. وقتی که برگشتند برای زیارت قبولی‌شان نرفتم، تنها کاری بود که ازم برمی‌آمد. خسته‌ام از نقش بازی کردن برای خانواده بیشعور خودم و شوهرم، دیگر بس است. از اینهایی که آب به آسیاب دشمن میریزید بیزارم؛ نباید از من انتظار تشویق داشته باشند. حالا چرا نصف شبی توی تخت خودم، از دستشان عصبی و کلافه هستم؟ سعی کردم تحلیل کنم که چرا با اینکه کاری را که دوست نداشته‌ام نکرده‌ام، الان ناراحتم؟ دقیقا از چی ناراحتم؟ نمیتوانستم خودم را تحلیل کنم. الان که اینها را نوشتم فکر میکنم شاید اذیت میشوم چون اولین بار است که نقابم را تا این حد کنار زده‌ام. شاید هم میترسم از اینکه درست قضاوت نشوم. یا شاید میترسم از اینکه تنها بمانم و بمیرم از تنهایی. نمیدانم. فقط حس میکنم از همه چیز و همه کس بیزارم.  دلم میخواهد بروم یک جای جدید، جایی که آخوند نباشد و دست هیچ آدمی از گذشته به من نرسد.