کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

دیوانه چو دیوانه بزاید، خوشش آید

فلفلی میگه من وقتی پی‌پی دارم، در توالت رو دو تا قفل میکنم:))

شده یک ربع تو پارکینگ داخل ماشین بشینی و دلت نخواد بری خونه؟

دیگه برام مهم نیست کسی دوستم داره یا نه، یا اینکه اگه دوستم داره دوست داشتنش چه انداره است و تا کی ادامه داره.
الان برام مهمه چه جور خودم خودمو دوست داشته باشم، چه جوری زندگی رو دوست داشته باشم.
دوست داشتن دیگران خوبه، خیلی لذتبخشه و میچسبه، ولی اصیل نیست، دردهای آدمو درمون نمیکنه. فوق فوقش یه تسکینه، یا بدتر از اون یه تخدیره که بعدش اگه نباشه خماری و نابودی برای آدم باقی میذاره.

یه روز یه کتاب مینویسم، اسمشو میذارم:

از حال بد به حال بد بعدی

۰۲۰۶۰۸

دیشب بچه ها رو بردم سینما. بهش گفتم ما رو برسون، بعدم زنگ میزنم بیا دنبالمون (نزدیک خونه بودیم) واسه پیاده شدن بهش گفتم راه خودتو دور نکن، سر اون خروجی که میره سمت خونه نگه دار ما پیاده میشیم بقیه ش رو هم پیاده میریم (مسافرکشها همیشه اونجا مسافر پیاده میکنن، جای بدی نیست) گفت نه، میبرمتون جلوی در پاساژ. جلوی در که رسیدیم نگه نداشت. میگم پس چرا داری میری؟ میگه نمیبینی ماشین پشتمه! چه جوری نگه دارم؟ خب مرد ناحسابی من که بهت گفتم جایی که مناسبه ما رو پیاده کن. آخه چرا به حرفم گوش نمیدی؟!!! اگه سر خروجی پیاده میشدیم ده قدم راه میرفتیم میرسیدیم به در پاساژ. خلاصه برده ما رو سیصد متر جلوتر از پاساژ پیاده کرده. بهش گفتم «بعد نگو که تو لجبازی میخوای حرف حرف خودت باشه.» مهم اون دویست- سیصد متر راه رفتن اضافه نیست. مهم اینه که مغزش به موقع و به حد کافی کار نمیکنه و هنوز بعد از این همه سال به این نتیجه نرسیده که بابا این زن تیکه پاره شده‌ی جز جیگر گرفته‌ی من وقتی حرف میزنه یه چیزی میدونه، بذار به حرفش گوش کنم. اصلا ایشون نباید به حرف من گوش کنه، اگر گوش بکنه ممکنه مردانگیش خشک بشه بیافته!! خب آدم هر روز بخواد با چنین برخوردهایی مواجه بشه فرسوده میشه! چقدر بزنم به بیخیالی؟!!!

بعد از تموم شدن فیلم بهش زنگ زدم میگم حال داری بیای یه چرخی تو پاساژ بزنیم، شام هم بیرون باشیم؟ میگه من سر خیابونم، با پیژامه هم اومده م. میگم مگه قرار نبود من بهت زنگ بزنم، چرا جلو جلو میای؟ میگه چه فرقی میکنه! من میشینم تو ماشین، شما تا هر وقت که خواستین چرخ بزنین! آخه من با دو تا بچه، چه چرخی بزنم؟ الان میخوام واسشون کفش بخرم، تو نباید باشی یکیشون رو مهار کنی که من به پای اون یکی کفش بپوشونم؟ همیشه تنها باشم؟ پس فرق من با بیوه زنها چیه؟ تو رو میخوام چیکار؟ هیچی دیگه اعصابم گه مرغی شد برگشتم خونه و چون دلم نمیخواست دعوا بشه سعی کردم باز برم پشت نقاب همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم ولی راستش اینه که دلم میخواست جرشششش بدم.


بعد که برگشتیم خونه، بچه ها که باهام حرف میزدن میخواستم جرشون بدم. هی به خودم میگفتم زن همه چی آرومه، تو که خیلی خوشحالی، چرا میخوای این طفلکیا رو جر بدی؟! یعنی اونقدر که تو نقشم فرو رفته بودم یادم رفته بود که نیم ساعت پیش چقدر از دست این مرد حرص خورده م.

دلم واسه بچه هام میسوزه. این وسط قربانی میشن. نمیدونم چی کار کنم براشون بهتره؟ نمیدونم اگه جدا بشم کمتر ضربه میخورن یا اگه همین وضع رو ادامه بدم. ما تو خونه مون دعوا و کتک کاری نداریم ولی این رفتارهای فرسایشی همیشه بوده و هست و وای خواهد بود. قبلا که کوچکتر بودن راحت ازشون مخفی میکردم ولی الان هم من دیگه توان و تحمل سابق رو ندارم و هم اونا به این راحتی گول نمیخورن. احساس میکنم این مرد همه سلولهام رو فرسوده. نمیدونم شاید هم مشکل منه

شاید هم من عین این سنگهای آهکی زیادی فرسودنی هستم.

کاش میومد میرفتیم عین آدم مینشستیم به یه نفر سومی حرف میزدیم. من که تا الان هر چی به مشاور خودم گفته م (که خیلی چیزهاشو اینجا نگفته م) اون حق رو به من داده. کاش اون هم میومد حرفاش رو میزد. حداقل میفهمیدم و مطمئن میشدم تقصیر خودم نیست که اینقدر حالم بده:(((((یا بر فرض که میگفت خانم فلان جا و فلان جا و فلان جا تو مقصری، تو کم کاری کردی، تو ایراد داری... خب آدم میگشت دنبال یه راهکاری که ایرادشو برطرف کنه. یا فوقش به خودش میگفت ایراد خودته، برو درت رو بذار اینقدر غر نزن!!


توی این بن بست گیر افتادن حالم رو بد کرده.


وقتی بقیه از خاطرات شیرین بچگیشون میگن، میخوام برم تو کوچه و پسربچه‌ای رو پیدا کنم و بگم بیا بشاش تو زندگی من!
هیچ خاطره خوشی از هیچ آدم بزرگی ندارم، حتی یه آغوش گرم مادربزرگ. البته به جز ناهید خانوم که یه بار منو برد خونه‌شون که با دخترش که اسمشو یادم نیست بازی کنم. دخترک کم حرف و گوشه‌گیر یک عالمه اسباب بازی قشنگ داشت که من نداشتم و ناهید خانوم از بودن من تو خونه‌شون خوشحال بود چون دخترکش رو سرگرم کرده بودم. آفتاب از پشت پرده‌های توری افتاده بود روی من و دخترک که هیچ خاطره‌ای از چهره‌ش ندارم، جز این که موهای سیاهش روی شونه‌ش ریخته بود. کمی اون طرفتر بساط خیاطی پهن بود و ناهیدخانوم جوون و زیبا، با چشمهای درشت، موهای مشکی براق و پوست سفید و لطیفش از پشت چرخ خیاطیش بهمون لبخند میزد و دسته چرخ خیاطی رو میچرخوند. هیچ نمیدونم اون زن چه جور ظرف چند دقیقه یه لحاف مخمل واسه عروسکم دوخت و وقتی میخواستم از خونه‌شون برم، اونو بهم داد که با خودم ببرم. هیچ وقت هم نفهمیدم لحاف مخمل بنفش عروسکم چی شد.

کاش بفهمن این کان ما ظرفیتش تکمیله:))

 همین قبل کرونایی تو هر بیقوله‌ای یه کافه کتاب زده بودن، یه جماعتی هم داشتن تو اینستا و جاهای دیگه ادای کتابخونی و ما کتابخونا خیلی میفهمیم درمیاوردن. اون موج خوابیده، الان با موج جدیدی مواجه هستیم که سعی دارن ثابت کنن کتابخونی ارزشی نداره و شما کتابخونا هیچی نمیفهمین.

موضع من هم کماکان «تو خوبی» باقی مونده.

خرده مکالمات زن و شوهر- در آن دل دیوانه آن دیوانگی مرد

مرد ویدیوی طنزی را برای زن پلی میکند.

زن (با اشاره به ویدیو): حالا گیرم زنه اونقدر خل بود که تعریف میکنه. مرده چطور حاضر شده با همچین اسکولی ازدواج کنه؟ 

مرد: زن خنگ جذابه.

زن: واقعا؟ برای تو هم جذابه؟ 

مرد: میخوای بگی خنگ نیستی؟

زن: من که مشخصه هیچ جذابیتی برای تو ندارم. فقط چون اسمم تو شناسنامته داری تحملم میکنی.

مرد: متاسفم این طوری فکر میکنی....  (دستش را روی سینه میگذارد و پلکهای بسته را به هم فشار میدهد) آخ قلبم....

زن: چه اداها یاد گرفتی!!! (رویش را برمیگرداند)

وقتی کسی رو پیدا میکنم که دوست دارم باهاش حرف بزنم، وراج میشم


تاریخ تولدشو میپرسم و بهم میگه.


میگم آذرماهی مغرور هم که هستی.


لبخند میزنه.


میگم من هم خردادماهی کسخلم، میدونستی؟


این بار با صدا میخنده و با سر جواب منفی میده.


میگم هم خودم، هم بچه‌هام. فک و فامیل هم یه اصرار عجیبی دارن که تو عمداً بارداریتو جوری تنظیم کردی که بچه‌هات مثل خودت خردادی بشن:)) حالا من اصلا برام مهم نبود، چون به نظرم هر چی میگن در مورد خصوصیات ماه تولد اراجیفه:)) اونقدرم لجم میگیره تولدشون یه هفته جلوتر از منه، آخه کی حال داره ظرف یه هفته دو بار جشن بگیره؟ 


میگه اگرم تنظیم کردی اشتباه کرده‌ای در واقع.


میگم تنظیم کدومه؟ در واقع به تنها چیزی که فکر نمیکردم تاریخ تولدشون بود. این مرد سوزنش گیر کرده بود، بچه بچه بچه... من فقط تا هفته سوم شهریور که عروسی یکی از نزدیکان رو داشتیم ازش وقت گرفتم که تو جشن حالم بد نباشه:)) بعدم بچه‌ها نارس به دنیا اومدن، عین باباشون عجول و هَوَل بودن:))


میگه متوجه‌م ، از همین تاریخم پیداست که نمی‌خواستی تنظیم کنی.


میگم متوجهم که متوجهی:)) خواستم جزئیات رو هم بدونی، یه وقت شک به دلت راه ندی که این وصله‌های احمقانه به من نمیچسبه، بلکه وصله‌های احمقانه‌تری میچسبه:))

گوشی را برداشتم که به مامان زنگ بزنم. یک نفر یک چیزی گفت که یادم نیست ومن یاد مامان افتادم. به ساعت گوشی نگاه کردم، ۸:۵۸ ؛ یعنی خواب است؟ خیلی وقت است زنگی به او نزده‌ام. در ای مدت او دوبار زنگ زده و حالمان را پرسیده است. دیگر از دست خودش و رفتنش عصبانی نیستم. یک ماه است که باز خانه و زندگی را ول کرده‌اند و رفته‌اند در آن دهات صاحب مرده که من ازش متنفرم. رابطه مادر و فرزندی ما همیشه پر بوده از افراط و تفریط، ایثار و خودخواهی. من میخواهم که او اینجا باشد، نزدیک من باشد و او میخواهد دور باشد. میدانی اگر رفتنش فقط بخاطر خودش بود این همه دلم نمیسوخت. همیشه فکر میکنم این فرارشان به دهات، فرار از مار هفت‌سری است که خودشان پرورانده‌اند و برای پرورشش از آستین خودشان دو تا و پنج فرزند مایه گذاشتند. کدام مار؟ خواهر بزرگترم و خانواده‌اش! صبحی که باز کله‌ی گنده‌ی این مار (شوهرخواهرم) یکی‌مان را نیش زده بود، به مخاطبم گفتم همه‌اش تقصیر بابا بود که همان اول این مردک را سر جایش ننشاند، به جای اینکه برود توی شکمش هی به او باج داد و هی چاقش کرد. البته بابای بیچاره من تجربه‌ای نداشت، دختر اولش بود، فکر میکرد دارد کار خوبی میکند، آبروداری میکند. حالا من در ۳۸ سالگی فهمیده‌ام اساسا در این عصر و زمانه و در این شهر و با این همشهری‌هایی که شناخته‌ام آبرو باید به کتفت بلکه به بند کیفت باشد! اتفاقا بی‌آبروها و پاچه‌پاره‌ها برگ برنده را پیدا کرده‌اند. ما آبرودارها، ما «هیس، همسایه‌ها میشنوند»ها، ما «نکن، جلوی مردم خوبیت نداره»ها باید حالا حالاها بدویم تا به ایشان برسیم. 


شماره منزلشان را در دهات کذایی میگیرم. بابا جواب میدهد. با همان گرمی مخصوص خودش که فقط من میدانم تلاشی است برای پنهان کردن بی‌حوصلگی‌اش، جواب تلفن را می‌دهد. این روزها میدانم و از دانستنش نمیترسم. من بابا را خیلی بیشتر از مامان دوست دارم. با اینکه حرف زیادی با هم نزده‌ایم، اما احساسم به او نزدیک است. بابا یک هوش و صداقتی دارد که مامان هرگز نداشته است. مامان همیشه متظاهر و ریاکار بود و من از این اخلاقش بدم می‌آمد. مامانی که ما میشناختیم هیچ وقت جلوی مردم پیدایش نمیشد. مامان جلوی مردم مهربان و مودب بود و قبل و بعد اسمهایمان آقا و خانم میگذاشت اما وقتی کسی نبود همه‌مان به نوبت «ذلیل مرده» «درد جیگر گرفته» و «لقمه لقمه بشی الهی تو گونی بکنند بیارندت» بودیم. البته که او هم خسته بود، بابا هیچ کمکش نمیکرد؛ فقط راه و بی‌راه یک بچه میگذاشت توی دامنش و یک عالم سختی و بی‌پولی و ترس از فردا. اما هر چه بود، بابا همیشه یک نفر بود. اگر برای کسی احترام قائل بود، در حضور و غیابش احترام او حفظ میشد. بابا خط قرمزهای اخلاقی خودش را داشت. مرد سنتی متعصبی بود که همه‌مان میدانستیم از چه چیز خوشش میآید و از چه چیز بدش می‌آید. بابا ارزشهای ثابتی داشت، مثل مامان نبود که قربان دخترهای مانتویی و فکلی و ریمل زده‌ی مردم برود اما نگذارد ما با آن چادر و روسری‌ همیشگی‌مان حتی یک رژ صورتی کمرنگ برای مهمانی و عروسی داشته باشیم. 


از بابا میپرسم مامان میتواند صحبت کند؟ نمیتواند.توی حیاط روی تخت نشسته است و برایش سخت است که تا اتاق بیاید و گوشی را بگیرد. میپرسم موبایلش شارژ دارد که زنگ بزنم به موبایل؟ دارد. شماره موبایل را میگیریم. دوباره صدای باباست، از دور. گوشی را پیش مامان برده است. مامان با خنده سلام و احوالپرسی میکند. خنده‌اش از این است که وقتی پرسیده چه  کسی زنگ زده، بابا جواب داده «دختر بابا». این اسم جدیدی است که بابا رویم گذاشته است. چند ماه پیش سر سفره‌ای که توی خانه‌شان پهن بود وقتی دنبال جای نشستن بودم گفت بیا بشین اینجا «دختر بابا» مار هفت سر و بقیه با حسادت نگاهمان کردند، بعضی‌هایشان با دهانشان صدای تعجب و تمسخر دراوردند. بابا برای سوختن بیشترشان تکرار می‌کرد «دختر بابا» سبزی میخوری؟ برای «دختر بابا» گوشت‌کوبیده بذارید. «دختر بابا» از این ترشی‌ها بخور.او میگفت و بقیه به قول امروزی‌ها فشار میخوردند. آن شب فکر میکردم این حرفها اسباب تفریح است و چون بعد از قهرها و دعواهای کذایی که داشته‌ام، باز بی‌صدا آمدم و قاطی جمع شدم، بخاطر گذشت و بخششم برای بابا عزیز شده‌ام. اما بعد فهمیدم همه‌اش همین نبود. حالا فکر میکنم بابا هم مثل من، -اگر چه ممکن است متوجه نباشد یا نتواند بگوید از تزویر و ریا خسته است. من هر چه هستم، هر کار میکنم، به خودم و درونیاتم ربط دارد. من بخاطر کسی یا پیش چشم کسی طور دیگری نیستم و بابای باهوشم این را خوب فهمیده و قدر آن را میداند. من به شیرین زبانی و ظاهرالصلاحی خواهر بزرگه نیستم اما همیشه میشود رویم حساب کرد. من بر عکس مار هفت سر که دائم دم از صبوری و بلاکشی خودش میزند، رنجها و سختی‌های زندگی را در سکوت و به تنهایی تحمل کردم و هیچ غصه‌ای را با آنها قسمت نکرده‌ام. وقتی بچه‌هایم به دنیا آمدند، در همان یک هفته‌ی اول بابا و مامان زیاد با مادرشوهرم دمخور شدند و تازه این زن نامتعادل تحمل ناپذیر را شناختند. بابا و مامان بارها از حرفهای دیوانه‌وار و فضولی‌های تمام نشدنی‌اش به ستوه آمدند اما من از پشت سر چشمک میزدم که ولش کنید، اهمیت ندهید. بعد از آن بابا بیش از همیشه برایم احترام قائل شد. چون هیچ وقت برایشان تعریف نکرده بودم این آدم چه موجود عجیب و مزخرفی است و بابا تازه فهمیده بود من چقدر سوخته و ساخته ‌ام. «سوختن و ساختن» ارزش همیشگی پدرم بود و من را ارزشمند یافته بود، ولی از نظر مامان هر کاری که کرده بودم وظیفه‌ام بود و هنر نکرده‌ بودم. وقتی خواهرزاده‌هایم که هم‌نسل منند در زندگی مشترکشان نسوختند و نساختند، احترام بابا برای من باز هم بیشتر شد. وقتی برای پرستاری مامان به نوبت به خانه‌شان میرفتیم، وقتی می‌دید در سکوت هر کاری که ازم برمی‌آمد انجام میدادم، باز هم به چشمش عزیزتر شدم. من پشت سر کسی حرف نمیزدم، از کم کاری دیگران شاکی نبودم. با لیست کردن خدمات خودم سعی نمیکردم خودم را بهتر از بقیه نشان بدهم. من فقط آنجا بودم چون نیاز بود که باشم. بر خلاف مامان، بابا این چیزها را میفهمید. حتی وقتی با گریه از خانه‌شان بیرون آمدم، باز هم میفهمید چه فشاری را تحمل کرده‌ام. چیزی که مامان هیچ وقت نفهمید.