وقتی بقیه از خاطرات شیرین بچگیشون میگن، میخوام برم تو کوچه و پسربچهای رو پیدا کنم و بگم بیا بشاش تو زندگی من!
هیچ خاطره خوشی از هیچ آدم بزرگی ندارم، حتی یه آغوش گرم مادربزرگ. البته به جز ناهید خانوم که یه بار منو برد خونهشون که با دخترش که اسمشو یادم نیست بازی کنم. دخترک کم حرف و گوشهگیر یک عالمه اسباب بازی قشنگ داشت که من نداشتم و ناهید خانوم از بودن من تو خونهشون خوشحال بود چون دخترکش رو سرگرم کرده بودم. آفتاب از پشت پردههای توری افتاده بود روی من و دخترک که هیچ خاطرهای از چهرهش ندارم، جز این که موهای سیاهش روی شونهش ریخته بود. کمی اون طرفتر بساط خیاطی پهن بود و ناهیدخانوم جوون و زیبا، با چشمهای درشت، موهای مشکی براق و پوست سفید و لطیفش از پشت چرخ خیاطیش بهمون لبخند میزد و دسته چرخ خیاطی رو میچرخوند. هیچ نمیدونم اون زن چه جور ظرف چند دقیقه یه لحاف مخمل واسه عروسکم دوخت و وقتی میخواستم از خونهشون برم، اونو بهم داد که با خودم ببرم. هیچ وقت هم نفهمیدم لحاف مخمل بنفش عروسکم چی شد.