کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

گوشی را برداشتم که به مامان زنگ بزنم. یک نفر یک چیزی گفت که یادم نیست ومن یاد مامان افتادم. به ساعت گوشی نگاه کردم، ۸:۵۸ ؛ یعنی خواب است؟ خیلی وقت است زنگی به او نزده‌ام. در ای مدت او دوبار زنگ زده و حالمان را پرسیده است. دیگر از دست خودش و رفتنش عصبانی نیستم. یک ماه است که باز خانه و زندگی را ول کرده‌اند و رفته‌اند در آن دهات صاحب مرده که من ازش متنفرم. رابطه مادر و فرزندی ما همیشه پر بوده از افراط و تفریط، ایثار و خودخواهی. من میخواهم که او اینجا باشد، نزدیک من باشد و او میخواهد دور باشد. میدانی اگر رفتنش فقط بخاطر خودش بود این همه دلم نمیسوخت. همیشه فکر میکنم این فرارشان به دهات، فرار از مار هفت‌سری است که خودشان پرورانده‌اند و برای پرورشش از آستین خودشان دو تا و پنج فرزند مایه گذاشتند. کدام مار؟ خواهر بزرگترم و خانواده‌اش! صبحی که باز کله‌ی گنده‌ی این مار (شوهرخواهرم) یکی‌مان را نیش زده بود، به مخاطبم گفتم همه‌اش تقصیر بابا بود که همان اول این مردک را سر جایش ننشاند، به جای اینکه برود توی شکمش هی به او باج داد و هی چاقش کرد. البته بابای بیچاره من تجربه‌ای نداشت، دختر اولش بود، فکر میکرد دارد کار خوبی میکند، آبروداری میکند. حالا من در ۳۸ سالگی فهمیده‌ام اساسا در این عصر و زمانه و در این شهر و با این همشهری‌هایی که شناخته‌ام آبرو باید به کتفت بلکه به بند کیفت باشد! اتفاقا بی‌آبروها و پاچه‌پاره‌ها برگ برنده را پیدا کرده‌اند. ما آبرودارها، ما «هیس، همسایه‌ها میشنوند»ها، ما «نکن، جلوی مردم خوبیت نداره»ها باید حالا حالاها بدویم تا به ایشان برسیم. 


شماره منزلشان را در دهات کذایی میگیرم. بابا جواب میدهد. با همان گرمی مخصوص خودش که فقط من میدانم تلاشی است برای پنهان کردن بی‌حوصلگی‌اش، جواب تلفن را می‌دهد. این روزها میدانم و از دانستنش نمیترسم. من بابا را خیلی بیشتر از مامان دوست دارم. با اینکه حرف زیادی با هم نزده‌ایم، اما احساسم به او نزدیک است. بابا یک هوش و صداقتی دارد که مامان هرگز نداشته است. مامان همیشه متظاهر و ریاکار بود و من از این اخلاقش بدم می‌آمد. مامانی که ما میشناختیم هیچ وقت جلوی مردم پیدایش نمیشد. مامان جلوی مردم مهربان و مودب بود و قبل و بعد اسمهایمان آقا و خانم میگذاشت اما وقتی کسی نبود همه‌مان به نوبت «ذلیل مرده» «درد جیگر گرفته» و «لقمه لقمه بشی الهی تو گونی بکنند بیارندت» بودیم. البته که او هم خسته بود، بابا هیچ کمکش نمیکرد؛ فقط راه و بی‌راه یک بچه میگذاشت توی دامنش و یک عالم سختی و بی‌پولی و ترس از فردا. اما هر چه بود، بابا همیشه یک نفر بود. اگر برای کسی احترام قائل بود، در حضور و غیابش احترام او حفظ میشد. بابا خط قرمزهای اخلاقی خودش را داشت. مرد سنتی متعصبی بود که همه‌مان میدانستیم از چه چیز خوشش میآید و از چه چیز بدش می‌آید. بابا ارزشهای ثابتی داشت، مثل مامان نبود که قربان دخترهای مانتویی و فکلی و ریمل زده‌ی مردم برود اما نگذارد ما با آن چادر و روسری‌ همیشگی‌مان حتی یک رژ صورتی کمرنگ برای مهمانی و عروسی داشته باشیم. 


از بابا میپرسم مامان میتواند صحبت کند؟ نمیتواند.توی حیاط روی تخت نشسته است و برایش سخت است که تا اتاق بیاید و گوشی را بگیرد. میپرسم موبایلش شارژ دارد که زنگ بزنم به موبایل؟ دارد. شماره موبایل را میگیریم. دوباره صدای باباست، از دور. گوشی را پیش مامان برده است. مامان با خنده سلام و احوالپرسی میکند. خنده‌اش از این است که وقتی پرسیده چه  کسی زنگ زده، بابا جواب داده «دختر بابا». این اسم جدیدی است که بابا رویم گذاشته است. چند ماه پیش سر سفره‌ای که توی خانه‌شان پهن بود وقتی دنبال جای نشستن بودم گفت بیا بشین اینجا «دختر بابا» مار هفت سر و بقیه با حسادت نگاهمان کردند، بعضی‌هایشان با دهانشان صدای تعجب و تمسخر دراوردند. بابا برای سوختن بیشترشان تکرار می‌کرد «دختر بابا» سبزی میخوری؟ برای «دختر بابا» گوشت‌کوبیده بذارید. «دختر بابا» از این ترشی‌ها بخور.او میگفت و بقیه به قول امروزی‌ها فشار میخوردند. آن شب فکر میکردم این حرفها اسباب تفریح است و چون بعد از قهرها و دعواهای کذایی که داشته‌ام، باز بی‌صدا آمدم و قاطی جمع شدم، بخاطر گذشت و بخششم برای بابا عزیز شده‌ام. اما بعد فهمیدم همه‌اش همین نبود. حالا فکر میکنم بابا هم مثل من، -اگر چه ممکن است متوجه نباشد یا نتواند بگوید از تزویر و ریا خسته است. من هر چه هستم، هر کار میکنم، به خودم و درونیاتم ربط دارد. من بخاطر کسی یا پیش چشم کسی طور دیگری نیستم و بابای باهوشم این را خوب فهمیده و قدر آن را میداند. من به شیرین زبانی و ظاهرالصلاحی خواهر بزرگه نیستم اما همیشه میشود رویم حساب کرد. من بر عکس مار هفت سر که دائم دم از صبوری و بلاکشی خودش میزند، رنجها و سختی‌های زندگی را در سکوت و به تنهایی تحمل کردم و هیچ غصه‌ای را با آنها قسمت نکرده‌ام. وقتی بچه‌هایم به دنیا آمدند، در همان یک هفته‌ی اول بابا و مامان زیاد با مادرشوهرم دمخور شدند و تازه این زن نامتعادل تحمل ناپذیر را شناختند. بابا و مامان بارها از حرفهای دیوانه‌وار و فضولی‌های تمام نشدنی‌اش به ستوه آمدند اما من از پشت سر چشمک میزدم که ولش کنید، اهمیت ندهید. بعد از آن بابا بیش از همیشه برایم احترام قائل شد. چون هیچ وقت برایشان تعریف نکرده بودم این آدم چه موجود عجیب و مزخرفی است و بابا تازه فهمیده بود من چقدر سوخته و ساخته ‌ام. «سوختن و ساختن» ارزش همیشگی پدرم بود و من را ارزشمند یافته بود، ولی از نظر مامان هر کاری که کرده بودم وظیفه‌ام بود و هنر نکرده‌ بودم. وقتی خواهرزاده‌هایم که هم‌نسل منند در زندگی مشترکشان نسوختند و نساختند، احترام بابا برای من باز هم بیشتر شد. وقتی برای پرستاری مامان به نوبت به خانه‌شان میرفتیم، وقتی می‌دید در سکوت هر کاری که ازم برمی‌آمد انجام میدادم، باز هم به چشمش عزیزتر شدم. من پشت سر کسی حرف نمیزدم، از کم کاری دیگران شاکی نبودم. با لیست کردن خدمات خودم سعی نمیکردم خودم را بهتر از بقیه نشان بدهم. من فقط آنجا بودم چون نیاز بود که باشم. بر خلاف مامان، بابا این چیزها را میفهمید. حتی وقتی با گریه از خانه‌شان بیرون آمدم، باز هم میفهمید چه فشاری را تحمل کرده‌ام. چیزی که مامان هیچ وقت نفهمید. 

نظرات 3 + ارسال نظر
مسلم پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 05:47 ب.ظ https://paeizaan.blogsky.com/

38 سالته؟؟؟؟؟
من فکر بالای ۵۰ سالته، از بس چیز بلدی
چطو تونستی اینقد چیز بخونی و بلد باشی

از کل این متن فقط سن منو کشف کردی؟:))))))

مسلم جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:38 ب.ظ https://paeizaan.blogsky.com/

ها ها ها :)))) نه
با دقت می‌خونم بخدا

میدونم:)))

خانوم ف شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:37 ق.ظ https://khanomef.blogsky.com/

افرین به این نگارش باحال
حس کردم یه داستان کوتاه از زندگی یه ادم رو دارم میخونم
البته که تازه باهاتون آشنا شدم
خیلی ملموس بود
اون قسمت فحش های مادرانه به بچه ، فک کنم همه هم نسلا با این مدل حرف زدن بزرگ شدیم

ممنونم
همون فحشها روان ما رو سایید و بی اعتماد به نفسمون کرد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد