دیگه برام مهم نیست کسی دوستم داره یا نه، یا اینکه اگه دوستم داره دوست داشتنش چه انداره است و تا کی ادامه داره.
الان برام مهمه چه جور خودم خودمو دوست داشته باشم، چه جوری زندگی رو دوست داشته باشم.
دوست داشتن دیگران خوبه، خیلی لذتبخشه و میچسبه، ولی اصیل نیست، دردهای آدمو درمون نمیکنه. فوق فوقش یه تسکینه، یا بدتر از اون یه تخدیره که بعدش اگه نباشه خماری و نابودی برای آدم باقی میذاره.
شده برا این که فقط تو خونه نباشم رفتم …چرخ الکی زدم .
تو پارکینگم نشستم وقت بگذره .
با اون دو خط اخر هم موافقم صد در صد
دیگه کامنت هاتو نبند
لطفا
عزیزممم:(
چشم، نمیبندم.
حالتو درک می کنم
هعیییی
سلامتی همه ترسوهای همدرد:))
چه جالب! پنج شنبه با دوستم دقیقا داشتم در مورد این حرف میزدم. تموم رابطه ها و وابستگیای بیرونی با تمام جذابیتایی که میتونن داشته باشن ولی موقتن. همه چیز ناپایدار و بی ثبات و تمام نخی که آدم ریسیده که خودشو وصل کنه به بیرون از خودش کم کم شروع میکنن به افتادن و در نهایت خودت میمونی و وای به حال آدم اگه خودش خودش رو ناامید کرده باشه یا ناامید کنه
آره من از چهاره پونزده این کارو میکردم تا همین الان که ترجیحم به الکی موندن بود, جایی که باید امنیت خاطر داشته باشی خونه نبود
درست برعکس چیزی که باید باشه.
شده. شده که آروم آروم راه رفتم که دیرتر برسم یا حتی الکی سرم رو با بند کفشم بند کنم که دیرتر برم داخل.
خیلی غمگینه این موقعیت
یه بار رفتم باغ.
اینقدر نشستم تا ساعت تعطیلی شد و پرتم کردن بیرون.
دورترین راه به خونه رو واسه برگشت انتخاب کردم و با آهسته ترین سرعت راه اومدم.
هعیییی. چه تجربه های مشابه داریم همگی
آره متاسفانه
عجیب میدونی چیه، بعضیا اصلا چنین چیزی به مخیلهشون خطور نمیکنه...
حرفی ندارم
پس من هم پاسخی ندارم:))