کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۰۲۰۶۰۸

دیشب بچه ها رو بردم سینما. بهش گفتم ما رو برسون، بعدم زنگ میزنم بیا دنبالمون (نزدیک خونه بودیم) واسه پیاده شدن بهش گفتم راه خودتو دور نکن، سر اون خروجی که میره سمت خونه نگه دار ما پیاده میشیم بقیه ش رو هم پیاده میریم (مسافرکشها همیشه اونجا مسافر پیاده میکنن، جای بدی نیست) گفت نه، میبرمتون جلوی در پاساژ. جلوی در که رسیدیم نگه نداشت. میگم پس چرا داری میری؟ میگه نمیبینی ماشین پشتمه! چه جوری نگه دارم؟ خب مرد ناحسابی من که بهت گفتم جایی که مناسبه ما رو پیاده کن. آخه چرا به حرفم گوش نمیدی؟!!! اگه سر خروجی پیاده میشدیم ده قدم راه میرفتیم میرسیدیم به در پاساژ. خلاصه برده ما رو سیصد متر جلوتر از پاساژ پیاده کرده. بهش گفتم «بعد نگو که تو لجبازی میخوای حرف حرف خودت باشه.» مهم اون دویست- سیصد متر راه رفتن اضافه نیست. مهم اینه که مغزش به موقع و به حد کافی کار نمیکنه و هنوز بعد از این همه سال به این نتیجه نرسیده که بابا این زن تیکه پاره شده‌ی جز جیگر گرفته‌ی من وقتی حرف میزنه یه چیزی میدونه، بذار به حرفش گوش کنم. اصلا ایشون نباید به حرف من گوش کنه، اگر گوش بکنه ممکنه مردانگیش خشک بشه بیافته!! خب آدم هر روز بخواد با چنین برخوردهایی مواجه بشه فرسوده میشه! چقدر بزنم به بیخیالی؟!!!

بعد از تموم شدن فیلم بهش زنگ زدم میگم حال داری بیای یه چرخی تو پاساژ بزنیم، شام هم بیرون باشیم؟ میگه من سر خیابونم، با پیژامه هم اومده م. میگم مگه قرار نبود من بهت زنگ بزنم، چرا جلو جلو میای؟ میگه چه فرقی میکنه! من میشینم تو ماشین، شما تا هر وقت که خواستین چرخ بزنین! آخه من با دو تا بچه، چه چرخی بزنم؟ الان میخوام واسشون کفش بخرم، تو نباید باشی یکیشون رو مهار کنی که من به پای اون یکی کفش بپوشونم؟ همیشه تنها باشم؟ پس فرق من با بیوه زنها چیه؟ تو رو میخوام چیکار؟ هیچی دیگه اعصابم گه مرغی شد برگشتم خونه و چون دلم نمیخواست دعوا بشه سعی کردم باز برم پشت نقاب همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم ولی راستش اینه که دلم میخواست جرشششش بدم.


بعد که برگشتیم خونه، بچه ها که باهام حرف میزدن میخواستم جرشون بدم. هی به خودم میگفتم زن همه چی آرومه، تو که خیلی خوشحالی، چرا میخوای این طفلکیا رو جر بدی؟! یعنی اونقدر که تو نقشم فرو رفته بودم یادم رفته بود که نیم ساعت پیش چقدر از دست این مرد حرص خورده م.

دلم واسه بچه هام میسوزه. این وسط قربانی میشن. نمیدونم چی کار کنم براشون بهتره؟ نمیدونم اگه جدا بشم کمتر ضربه میخورن یا اگه همین وضع رو ادامه بدم. ما تو خونه مون دعوا و کتک کاری نداریم ولی این رفتارهای فرسایشی همیشه بوده و هست و وای خواهد بود. قبلا که کوچکتر بودن راحت ازشون مخفی میکردم ولی الان هم من دیگه توان و تحمل سابق رو ندارم و هم اونا به این راحتی گول نمیخورن. احساس میکنم این مرد همه سلولهام رو فرسوده. نمیدونم شاید هم مشکل منه

شاید هم من عین این سنگهای آهکی زیادی فرسودنی هستم.

کاش میومد میرفتیم عین آدم مینشستیم به یه نفر سومی حرف میزدیم. من که تا الان هر چی به مشاور خودم گفته م (که خیلی چیزهاشو اینجا نگفته م) اون حق رو به من داده. کاش اون هم میومد حرفاش رو میزد. حداقل میفهمیدم و مطمئن میشدم تقصیر خودم نیست که اینقدر حالم بده:(((((یا بر فرض که میگفت خانم فلان جا و فلان جا و فلان جا تو مقصری، تو کم کاری کردی، تو ایراد داری... خب آدم میگشت دنبال یه راهکاری که ایرادشو برطرف کنه. یا فوقش به خودش میگفت ایراد خودته، برو درت رو بذار اینقدر غر نزن!!


توی این بن بست گیر افتادن حالم رو بد کرده.