پنج سال از رفتن خواهرزادهم میگذره و من امروز صبح هر چی فکر کردم نتونستم اون طرز خاص «خاله خاله خاله» گفتنش رو به یاد بیارم. اون اوایل هر وقت یادش میافتادم صداش تو گوشم بود، انگار رو به رومه و داره صدام میکنه. چقدر زشت و بیرحم و کثافته این دنیا. تنها دلخوشیم دیدن هفتگی مربی نقاشی بچههاست، چهرهش و روحیاتش خرده شباهتی به خواهرزادهی من داره. یه گوشهی کلاس مینشینم و به صورت کشیده و استخوانیش زل میزنم، به حالتهای پسربچهطورش و به صداقت و صبوریش. کاش از اینابی بودهl که سر قبر مینشینند و درددل میکنند ولی من وقتی میرم قبرستون عصبانی میشم، دلم میخواد یه گرز بردارم همه سنگ قبرها رو بشکنم. از فکر اینکه آدمها بخاطر تسکین این رنج بزرگ - میرائی و هیچ بودگی بشر- چنین نظام الهیاتی برپا کردk، پر از خشم و تحقیر میشم.
ناخنکاره میگه حتما موقع کار و آشپزی دستکش دستت کن، مواد غذایی رنگ لاکت رو عوض نکنه
زن، حالا گیرم با دستکش آشپزی کردم، اینکه دوست دارم غذامو با انگشت بخورم رو چه پیشنهادی داری براش؟:))))))
الان دلم میخواد بشینم ساعتها برای «صمیمیت از دست رفته»م زار بزنم
ولی خب کار دارم، نمیشه.
شاید فردا پا شدم رفتم اون سر شهر، یه جایی که کسی نشناسدم، راه رفتم و زار زدم.
چشمام باز شد، مغزم گفت یادت نره قبل از خواب داشتی غصه میخوردی. بدنم گفت باید پهلو به پهلو بشم چون کمرم درد گرفته، مغزم گفت خفه شو اول از همه باید بغض و اشک چشم تولید کنم، این وقت صبح، قبل از هر چیزی باید غصه خورد، زیاد و طولانی.
من نمیدونم اصطلاح دل شکستن از کی و توسط چه کسی باب شد، فقط به نظرم میرسه که خیلی هوشمندانه است. دل آدم که میشکنه، مثل یه ظرف شکسته است که دیگه هیچی توش بند نمیشه، هیچ عشقی، هیچ عاطفهای، حتی هیچ نفرتی. هر چی بریزی تو دل شکسته، دیر یا زود سر میخوره و از لای ترکهاش در میره. تو آخرین گوشهی سالم قلب منو شکستهای مرد، دیگه یه جای سالم هم نداره. حالا که سرت خلوت شده، یاد من افتادی؟ چه حیف که نمیدونی هر چقدرم عشق بریزی توی این دل شکسته، بیفایده است. نه که عشق تو، دیگه عشق هیچ بنیبشری تو دل من بند نمیشه.
خانم معلمشون گفته با بچهها وضو تمرین کنید. بچهم وضو که گرفت گفت برم نماز بخونم؟ گفتم برو بخون. سجاده پهن کرده، چادر پوشیده، میگه مامان رو به قبلمو؟ روی پلمو:)))
توی بازار آنلاین چیزهای کوچک تزئینی میبینم، دیوارکوبهای فانتزی و یک ست قوری و قندان و دو فنجان سرامیکی که رویش آلبالو و گیلاس دارد.دلم برای همهشان ضعف رفته اما فکر میکنم داشتن این چیزها با داشتن بچه جور درنمیآید. بچههای من استاد گند زدن به همه چیزند. از فکر اینکه اینها را بخرم و بعد بچهها به جانش بیافتند و سرنوشتشان را پیوند بزنند به هزاران چیز ریز دوست داشتنی دیگری که به فنا دادند، عصبانی میشوم. یادم میافتد چهار هفته آزگار (بخوانید فاکینگ چهار هفته) است که اتاق خوابم را بهم ریختهام تا مرتبش کنم و بعد همه وسیلهها را ریختم توی سبد و گذاشتمش کنار اتاق و وضع از چیزی که بود بدتر شد. حجم کارهای روزانه زیاد است و توان و حوصلهی من برایشان کافی نیست، زورم فقط به اتاق خودم میرسد که رهایش کنم. هر روز غذا پختن، ظرف شستن، مرتب کردن آشپزخانه و هال و پذیرایی و اتاق بچه و مدیریت تکالیف بچهها سر جای خودش است. شنبهها باید ببرمشان کلاس شطرنج، سه شنبهها کلاس موسیقی. مدام باید از خانه بیرون بروم و خرید کنم، یک روز در هفته ترهبار، دو روز نانوایی، گاهی لوازم التحریر، گاهی کفش و لباس، گاهی هدیه برای فلان دوست، گاهی لیوان و چنگال، گاهی آرایشگاه، گاهی مطب دکتر، گاهی دفتر حقوقی، گاهی بنگاه معملات ملکی، گاهی انتشارات. خلاصه نمیفهمم چطور اول هفته تبدیل میشود به آخر هفته. هر چه فکر میکنم یادم نمیآید چطور یک زمانی در زندگیام آنقدر بیکار میشدم که حوصلهام سر میرفت؛ یعنی حوصلهی کار کردن داشتم ولی کاری برای انجام دادن یا سرگرم شدن نداشتم!!! مگر میشود؟ مگر امکان دارد آدم همهی کارهایش تمام بشود؟! سالهاست که همیشه کاری برای انجام دادن دارم، یا در حال انجام آن هستم یا دیگر تاب و توان انجامش را ندارم و فقط حرص انجام نشدنش را میخورم. در این عمر چهل ساله، حقیقتاً کاری جانفرساتر از بچهداری انجام ندادهام. دلم میخواهد این دوران پرتلاطم تمام بشود، بروم برای اتاق خوابم تزئینیهای کوچک بخرم، هفتهای یک بار گردگیریشان کنم و با خودم بگویم یادش بخیر، یک زمانی هیچ چیز در خانهی من از گزند اطفال وحشیِ تربیتناپذیرم در امان نبود. کسی چه میداند، شاید اطفالم که بزرگ شدند خودشان برایم هدیههای کوچک بیاورند. خیال بباف زن، که آدمیزاد بدون خیالهای خوش دیوانه میشود.
در این لحظه حس میکنم همه کارهایی که دارم میکنم تخمی و شخمی و بیمعنی و بیارزشه
مشکل خاصی ندارم، همه چی سر جاشه
ولی اون حس «خب که چی» عین بوی چُس پیچیده تو مغزم