کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

وقتی نیچه گریست-اروین یالوم-سپیده حبیب-۱

«...می‌دانی یوزف، در برابر هر زن زیبا، مرد بدبختی هم هست که از بودن با او خسته شده است»

آذری که تمام نمیشود...

میپرسم بهتری؟

میگه خسته و ناتوانم هی

میگم خسته و ناتوانت هم عزیزه

چیزی نمیگه

میگم اصلا این مدت با کسی هم معاشرت داشتی؟ یا فقط دنبال کسشر دویدی؟ 

چیزی نمیگه

میگم ببین من مادرم، به منبع حیات وصلم:)) نشون به اون نشون که خودم سالی بیست دفعه به درون مرزهای گا میرم و برمیگردم:)) بیا دستتو بده من، بذار تو رو هم به منبع حیات وصل کنم:))
باز هم چیزی نمیگه
من هم دیگه چیزی نمیگم چون میدونم که این حرفها فایده‌ای نداره، ترجیح میده تو خودش باقی بمونه و من رو پشت در اون دژ مخروبه جا بذاره. نمیدونم من بیش از حد علاقه دارم اطرافیانم رو کنترل کنم یا هر چی لجوج نفوذناپذیره جمع کرده‌م دور خودم!!!

فرمون جدید زندگیم اینه:

اگه مردت فقط میخواد پول دربیاره و کار دیگه‌ای نکنه

خب تو هم همونجور که داری بقیه کارها رو میکنی، خوب  پولهاشو خرج کن که حداقل بهم بیاین

والا

چسناله‌های پراکنده

ترجیح میدم که مخاطبای وبلاگم نخونن، فقط برای کامل بودن کالکشن خودم اینجا میذارمشون. اونقدرم مهم نیست که مرموزش کنم.  

ادامه مطلب ...

طلاق مثل شیمی‌درمانیه، به شخصه انتخابم نیست، تحمل اون همه زجر و عوارضش رو ندارم حتی اگه تنها راه حل باشه این کارو نمیکنم که حالا جواب بده یا نده....

۰۲۰۸۳۰

من خودم بچه پایین‌شهرم، شوهرم مال یه جائیه که اصلا شهر نبوده:)) ما خودمونو کشته‌ایم که بتونیم خونمون رو بیاریم چهار تا چارراه بالاتر، بلکه بتونیم عین آدم در آرامش نسبی زندگی کنیم؛ ولی هر وقت راهمون میافته به اون پایین مایینا، شوهرم میگه اینجا باید عین خودشون رانندگی کنی، بخوری تا خورده نشی:)) امروز سر اون چهارراهی که ارازلش مشهورن، یه خانمه که نمیدونم از کجا گذرش افتاده بود به این محله، با اون ماشین خفنش خیلی شیک سر اصلی وایساده بود تا فرعیا بهش راه بدن، جدی حالیش نبود باید راهو از اینا گرفت:)) وقتی انداختم پشت اون 206 و عین مار لای ماشینها خزیدیم و در رفتیم، فهمیدم رانندگی تو پایین شهر رو هم یاد گرفته‌م:))

۰۲۰۸۲۹

برای بار نمیدانم چند دهم به تسلی‌بخشی‌های فلسفه پناه میبرم، آلن دوباتن به نقل از شوپنهاور چیزی میگوید با این مضمون که لازم نیست اینقدر از خودت و تلاشهایت مایوس باشی، تو هم یک موجود زنده‌ای مثل مورچه و موش کور، آمده‌ای که نفس بکشی، بخوری و پس بدهی و این وسطها تولیدی مثلی هم کرده باشی؛ برنامه چیزی بیش از این نبوده و نیست. فرقش این است که میتوانی رمان بخوانی، موسیقی گوش بدهی و تئاتر ببینی. به ذهنم میزند که خیلی وقت است بچه‌ها را تئاتر نبرده‌ام، به تیوال سری میزنم و بلیط میگیرم. فکر میکنم اگر برای برادرزاده‌ام و مادرش هم بلیط بگیرم بچه‌ها خوشحالتر میشوند ولی راستش حوصله هماهنگ شدن با هیچ کس را ندارم، همین دو تا بچه را از خانه بیرون بردن مشقت‌بار است. در واقع هیچ دلم نمیخواهد از خانه بیرون بروم. دوست دیگری را میشناسم که تنها زندگی میکند و او هم در باتلاق افسردگی فرورفته، طوری که پیامها و تماسها را جواب نمیدهد. فکر میکنم شاید خوش به حالش است که می‌تواند تنهایی به درد خودش بمیرد. من ولی مجبورم زنده بمانم و زندگی کنم، چون به دو تا طفل معصومم متعهدم. هر چند که تعهدم به درد عمه‌ام میخورد اما دارم تلاشم را میکنم؛ نیمه شب دست به دامن دوباتن میشوم که تسلی‌ام بدهد، بلیط تئاتر کودک میخرم و به اینکه کدام صندلی برایمان بهتر است فکر میکنم، صبح با هر رنجی که شده خودم را از تخت بیرون میریزم، کارهای معمول و غیرمعمولی که امروز باید انجام بدهم را میدهم و به خانه برمیگردم. همین که ماشین را پارک میکنم با خودم فکر میکنم بروم خانه و مقداری گریه کنم. حالا هم همینطور که تایپ میکنم اشک میریزم. کاش مثل مورچه و موش کور میلی به حیات داشتم، کاش از همه چیز بیزار نبودم.

یاد اریک افتادم که میگفت الان مسئله این نیست که مردم غذای خوب نمیخورن، دیگه اصلا غذا نمیخورن!

چند روز پیش تو فروشگاه، یه عاقله مرد چهل و چندساله جلوی یخچال لبنیات ایستاده بود. دید دارم یه شونه تخم مرغ بر میدارم، گفت: برندار تاریخ نداره. نگاه به تاریخش کردم دیدم هنوز 20 روز مونده. گفتم تا پونزدهم آذر وقت داره. گفت خب کمه. با تعجب نگاهش کردم، اونم با تعجب نگاهم کرد. هر دو همزمان به حرف اومدیم، گفتم خب ما تا اون موقع تمومش میکنیم، اونم گفت شما تا اون موقع تمومش میکنید!

حالا نمیدونم ما عیالوار و پرخوریم یا مردم چس‌خور شده‌ن. 30 تا تخم مرغ مگه چیه؟!

گروس عبدالملکیان می‌گوید:

ما، کاشفان کوچه‌های بن‌بستیم

حرفهای خسته‌ای داریم

این‌بار پیامبری بفرست، که تنها گوش کند. 

نیچه میگوید:

همانطور که پوست، اجزایی چون استخوانها،عضلات، روده‌ها و رگ‌های خونی را در بر گرفته و آنها را از دید انسان مخفی ساخته است، خودبینی و غرور نیز پوششی برای بی‌قرار‌ی‌ها و هیجانات روحند. پوستی که بر روح آدمی کشیده شده است.