بعد از زیرابی رفتن دوست پسرش، برای پسره فاز بی محلی برداشته و در مقابل بااقبال و شیفتگی بی سابقه ای مواجه شده. با یه حس عجیب ولی واقعی میگه: نمیدونم چرا رو پسرای ایرانی بی محلی جوابه؟! میخوام بگم حالا مگه چند تا دوست پسر خارجی داشتی؟ ولی به جاش میگم ایرانی و خارجی نداره، هر آدمی که سلامت روان نداشته باشه روشهای نادرست بهتر روش جواب میده.
به یه توییت قدیمی برمیخورم و کمی بلند میخندم. بچه میپرسه به چی میخندی؟ میگم آخه بگم هم متوجه نمیشی مادر. بعد از روی توییت میخونم: «مایکروسافت به سی تا از شارپ ترین کارمنداش دستور میده تا به دنبال سی شارپ بگردن. اونا هم از هفت دره عبور میکنن و وقتی به دره سلیکون میرسن، میفهمن سی شارپ در حقیقت خودشون بودن.» بچه به نقاشیش ادامه میده ولی همسر با تعجب و خوب که چی؟ِ خاصی که در نگاهشه بهم زل میزنه. میگم قصه سیمرغ عطار رو که میدونی؟ همونجور مبهوت نگاه میکنه. مختصرا قصه رو یاداوری میکنم. بعد توییت رو خط به خط توضیح میدم. میگه چه مسخره، یعنی پول دادن به این سی نفر که چیزی که داشتن رو پیدا کنند؟!
خیلی سال پیش یه تصویر متحرک برام ایمیل شد که شامل یه نقاب صورت معلق بود که داشت میچرخید. قاعدتا نقاب یک طرفش محدبه و طرف دیگرش مقعر اما این نقاب در تصویر فقط طرف مقعرش دیده میشد حتی وقتی به نظر میرسید که چرخونده شده. توضیحی به همراهش بود که میگفت چشماتون رو به فلان حالت دربیارین و از فلان زاویه نگاهش کنید تا طرف محدب نقاب رو ببینید و همه با انجام اون دستورالعمل به سادگی موفق میشدن وجه محدب نقاب رو ببینند. یعنی نقاب اون تصویر واقعا داشت میچرخید ولی در نگاه اول آدم متوجه نمیشد! یک خطای دید فراگیر باعث میشد وَر محدب رو نبینیم. در ادامه توضیحات اومده بود که فقط افراد شیزوفرنیک در همون نگاه اول متوجه هر دو وجه نقاب میشن چون یک سری از پیوندهای مغزی آدمهای سالم که چنین خطای دیدی رو ایجاد میکنه در افراد شیزوفرنیک وجود نداره. دیدن اون تصویر من رو حیران کرد و بعد از فکر کردن طولانی به حیرانیم چند تا نتیجه واسه خودم گرفتم:
اول اینکه چیزی که یک نقص حساب میشه (کمبود اتصالات مغزی افراد شیزوفرنیک) میتونه باعث بشه نگاه و برداشتشون متفاوت باشه و اون چیز متفاوت لزوما غلط نباشه.
دوم اینکه چقدر ساختار مغز انسان پیچیده است و از کجا معلوم هر چیزی که میبینیم دقیقا همون چیزی باشه که میبینیم؟ در جایی که مغز به طور ناخوداگاه انتخاب میکنه که خیلی چیزها رو اصلا نبینیم! چطور میشه به این چشم و به این مغز اعتماد کامل داشت؟ پس دنیای ما همیشه در یک نسبیت ذاتی غوطه وره و شاید اصیلترین و مطلقترین مفهومی که میشناسیم همون شکه؛ شک به همه چیز.
سوم اینکه اگه این نقص و آنورمالی میتونه یک توانایی بیشتر به آدم بده، از کجا معلوم بقیه نقصها و آنورمالیها نتونند؟ از کجا معلوم که وجود نقصها و تفاوتها در طبیعت مفید نباشند؟ و تازه فهمیدم که چرا سهراب میگه «و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد»
چهارم اینکه هر وقت فکر کردم من بهتر از مخاطبم حالیم میشه چون من باهوشتر یا موفقتر یا در جایگاه بهتری هستم، به خودم بگم گه نخور. از کجا معلوم اون از همون جایگاهی که هست بینش بهتر و کاملتری نداشته باشه؟
حالا خودتون سعی کنید این حرفامو با نوتهای رانندگیم مرتبط کنید چون خودم میدونم که مربوطن ولی نمیتونم توضیح بدم:)))
شکوفه بیست ساله راننده است و ماشین هم داشته از اول. دیشب تو ماشین من بود، گفت ای ول بالاخره راننده شدی و به ترست غلبه کردی. گفتم نهههه هنوز راننده نیستم، دیروز ریدم، ماشینو مالیدم:))) (فقط مونده یه مدیوم پیدا کنم که با اون دنیا مرتبط بشه به عرض خواجه حافظ شیرازی برسونه که من دیروز ریدم و ماشینو مالیدم) بعد شکوفه برام تعریف کرد که اخیرا یه جوری لاستیک عقبش رو انداخته تو جوب که چرخای جلوش هوا شده:)) ماشین رو پل پارک بوده و پل که تموم میشه این همچنان داشته دنده عقب میرفته صاف تو سولاخ:)) اینا رو در راستای قوت قلب به من میگفت که غصه نخور، حالا مالیدی که مالیدی، پیش میاد؛ ولی نتیجهگیری من این بود که خاک تو سرت تو هم که راننده نیستی بعد بیست سال:))))
تو زندگیم تو هیچ کاری اینقدر دیرآموز نبودهم. واقعا چرا این مغز که مسائل ریاضی رو به راحتی حل میکرد، اونم مسائلی که تشکتک بقیه رو میپروند، حالا تو آینه میبینه در عقب داره به دیوار نزدیک میشه ولی به دست و پام سیگنال نمیده که لعنتی وایسا!؟ برگرد از اول فرمون بگیر:)))
استعدادم تو رانندگی در حد باب اسفنجیه:)))
یک تراژدی آرام که با این جملات تمام شد:
گتسبی به نور سبز، آیندهیی شاد که سال به سال پیش روی او عقب مینشست، باور داشت؛ گرچه این باور زان پس از ما میگریخت و طفره میرفت، اما اهمیتی نداشت . فردا ما پرشتابتر میدویم و دستهایمان را بیشتر و بلندتر دراز میکنیم... و یک روز صبح آفتابی... و بدینگونه ما پارو میزنیم و میرانیم قایقها را برخلاف جریان و بیوقفه به گذشته برده میشویم.
«کی فهمیدی؟»
« همون موقعا که درگیر خانم محبی بودی.»
مرد با اخم زل زد به چشمهای زن. زن این بار جداً لبخند میزد. خرسندی آدمی را داشت که آخرین ضربه تبررا زده، عقب ایستاده و تلو تلو خوردن و افتادن تنهی تناورش را با لذت سیر میکند. به پشتی صندلی تکیه داد. دلش سیگار میخواست اما نمیتوانست تماشای کلافگی مرد را از دست بدهد.
مرد دوباره استکانش را به لب برد. پرسید: «کی همچین چیزی گفته؟»
زن همانطور که آرام تکیه داده بود جواب داد: «فرض کن خود خانم محبی.... سحرجون.» کلمه آخر را طعنهآمیز گفت.
«اون زنیکه توهم داشت.»
«آها»
«من هیچ وقت درگیر هیچ خری جز تو نبودم.»
«برای همین هیچ وقت نمیذاشتی تنها برم دکتر؟»
مرد لبی تر کرد، پرسید: چرا نگفته بودی؟
زن به آرامی نفسش را از بینی بیرون داد، لبخند میزد ولی غمش را نمیتوانست پنهان کند. مرد با نگاهش سوالش را تکرار میکرد. زن همینطور که اشکهایش را به پشت چشماش برمیگرداند، استکانش را پر کرد. لب پیکش را به پیک مرد که در دستانش فشرده میشد بوسه داد،لحظه ای انگشت کوچکش به انگشت میانی و انگشت حلقه پوشیده مرد ساییده شد. آرام پرسید: میگفتم که چی بشه؟
اول استکان خودش و بعد مال مرد را پر کرد؛ دست و استکانش را بالا آورد و منتظر ماند. مرد لبخند ناتمامی تحویل داد. زن ابرویی بالا انداخت. مرد سر به زیر زمزمه کرد «منی که نقش شراب از کتاب میشستم» زن پیکش را به پیک واماندهی مرد بوسه داد و خواند: «یا جام باده، یا قصه کوتاه» و لاجرعه سرکشید.
تا حالا دلت خواسته همه رو گاز بگیری، بدری و پارهشون کنی؟ با خودت فکر میکنی این چه کثافتیه که هر ماه باید تحمل کنیم؟ ناگهان یه نفرت غلیظ چرک همه دلت رو میگیره، یه جوری که انگار قرار نیست هیچ وقت تموم بشه. یه بخش از مغزت گاهی بهت سیگنال میده که تاب بیار، غرق نشو، دست و پا نزن فقط سعی کن تو سکوت منتظر باشی؛ این موج میاد و میگذره و بعدش دوباره ذهنت پاک میشه. ولی این سیگنال منطقی اغلب اوقات قطعه. یهو به خودت میای انگار تموم هیکلت گیر کرده لای یه آدامس سیاهی که بوی معتادای میدون شوش رو میده؛ مخلوطی از بوی عرق و گه و چیزای کثیفتری که فکرشم نمیخوای بکنی و تو هر چی دست و پا میزنی که خودتو ازش نجات بدی، نمیشه که نمیشه، به جاش هی خلقت تنگ و تنگ و تنگتر میشه. شیشه ماشینت که دیروز تو جاده بوده، یه جوری خاک گرفته که وقتی آفتاب سر صبح میافته روش انگار پشت خاکریز متفقین گیرافتادی و هیچ معلوم نیست دشمن تا کجا جلو اومده. ضبط رو روشن میکنی، زن و مرد خوشصدایی، به زبونی که بلد نیستی احتمالا از جدایی و فراغ مینالند که خوبه، چون قشنگه، چون عجله نداره، چون نمیفهمیش. همین که به خیابون درختدار و سایه دار میرسی، عابرها دائم راهتو سد میکنن و حتی وقتی براشون ترمز میکنی یه جوری چپ چپ نگات میکنن انگار تو بودی که سر صبح با لگد بیدارشون کردی و مجبورشون کردی بیان تو خیابون. تو همون احوالات خواهرتو سوار ماشین میکنی و اونم تا کونش به صندلی میرسه شروع میکنه نق و نوق از خودکردههای بیتدبیر خودش و دخترش و برخوردای احمقانهی شوهرش؛ تو هم مجبوری سر تکون بدی چون نمیشه بهش گفت خفه شو! یهو سر چهار راه یه ماشین از فرعی میپیچه جلوت در حالی که راهش بسته است و جلوتر نمیتونه بره و فقط راه تو رو الکی بند آورده. اونوقته که جیغ میکشی، فحش میدی، داد میزنی، یه جوری که انگار بچهت رو جلو چشمت کتک زدهن؛ چون دیگه تحمل بیشعوری آدمها رو نداری.