کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

آوای فرشتگان - گیوم موسو

رمان یک عامه‌پسند پر کشش فرانسوی است که خواندنش لذت‌بخش بود اما نسخه‌ای که در فیدیبو خواندم ترجمه (از آریا نوروزی) و ویراستاری‌اش افتضاح بود. در تمام کتاب هکسره شهید شده بود. آدم گریه‌ش می‌گرفت.


عشق و چیزهای دیگر-مصطفی مستور

اگر جایزه «خب که چی؟» وجود داشت، رمان «قهوه سرد آقای نویسنده» بلاشک برنده آن می‌شد، آنقدر چرند بود که پارسال که خواندمش حتی نخواستم درباره‌اش دو خط فحش توی وبلاگم بنویسم. اما این کتاب آقای مستور هم اگر کاندیدای همین جایزه می‌شد، باید لوح تقدیری چیزی می‌گرفت. وای که چقدر لجم می‌گیرد از اینکه توی قصه آدمهای معمولی، یک نفر آدم ماورایی (مثل مراد سرمه) می‌اندازند، آن هم به این صورت که بود و نبودش در روند قصه مطلقاً حیاتی نیست! اگر میخواهید تخمی-تخیلی بنویسید سعی کنید از آن هری پاتری، ارباب حلقه‌هایی، گیم آو ترونزی چیزی دربیاید. قصص انبیا نیست که یک نفر علم لدنی داشته باشد و بقیه معمولی و زمینی باشند! تازه علم لدنی‌اش هم برای در کوزه مفید باشد. از طرفی شخصیت پدر و مادر راوی که نقشی در قصه ندارند، به تفصیل شرح داده میشوند اما از آن مادربزرگی که آن همه نقل قول از او آورده می‌شود هیچ نمی‌گوید. قاعدتاً پیرزن اهوازی بوده که باید ادبیات مخصوص خودش را داشته باشد اما در نقل قولهایش اثری از آن خاصیت نیست . مهمتر اینکه اصلا نفهمیدم آن همه تاریخ و وقایع جنگ چرا در کتاب ذکر شده بود؟ چه ربطی داشت؟ یادم آمد یک معلم شیمی داشتیم که از روی پیوند کووالانسی و پیوند یونی و بقیه مطالب کتاب شیمی به ما درس اخلاق می‌داد. آن موقع‌ها این تعبیر و تفسیرها برایم جذاب بود اما الان حالم بهم میخورد از شبه طبیبانی که شبه دارویشان را قاطی غذا می‌ریزند، با فرض اینکه همه مریضند و محتاج شفای این کَل‌ها!

زندگی جای دیگری است- میلان کوندرا

نمی‌دانم یک آدمی که هیچ وقت در حکو.متی توتا.لیتر زندگی نکرده، از خواندن این کتاب چه حسی پیدا می‌کند ولی خب، کوندرا هم مثل خود ما عمرش را در شرایط تخماتیکی گذرانده و دیگر چه می‌تواند بنویسد جز توصیف همین چیزهای تخماتیک؟ گر چه او اصرار دارد که داستان، داستان یک شخصیت است، نه روایتی از بستری تاریخی؛ این را هم مستقیم می‌گوید و هم غیرمستقیم (با روایت داستانهای تاریخی مشابه) ولی خب خودش هم می‌داند که اگر چنین بستری (سلطه کمونیستها و سوسیالیستها) نبود چنین داستانی هم وجود نداشت. اصلا همان مثلهای تاریخی هم که میزند برای اثبات اینکه شخصیت نابالغ و ناپخته همیشه وجود داشته و همه‌شان تکه‌های یک کرباسند، در نقاط عطف تاریخی رخ داده‌اند. یک جورهایی این نقاط (که در واقع نقطه نیستند و روزگاری هستند)، بستری می‌شوند برای آدمهای فرومایه که به زور خودشان را چیزی غیر از آن که هستند نشان دهند و البته بیش از هر کس خودشان فریب این دروغ را بخورند و تقاصش را هم پس بدهند. آه که در این عمر خودم چقدر زیاد دیدم از این آدمها، تازه فکرش را بکن من اصولا آدم کم معاشرتی هستم. بگذار اینطور بگویم که اگر نبود بحرانهای حساب نشده‌ی زندگی‌ام، شاید خودم هم یکی از آن تباهان تاریخ بودم. 


خانه قدمی پدرم، از آن تک‌واحدهای قدیمی‌ساز بود، به مساحت ۶۸ متر. برای جبران کمبود فضا، یک اتاقک فلزی سی متری روی پشت بام علم کرده بودند. نصف اتاقک  انباری بود پر از خرت و پرتهایی که موقع نقل مکان دور ریخته شد؛ نصف دیگرش را فرش ماشینی کهنه‌ای انداخته بودند و کمد و ضبط ‌و یک سری خرت و پرت دیگر داشت که مثلا اگر برادرم خواست چند دقیقه‌ای با رفیقش وقت بگذراند، از آن استفاده کند، اتفاقی که هرگز نیافتاد . خاطره شفافم از آن اتاقک دنج، قایمکی خواندن رمان «عشق و یک دروغ» بود، رمانی آشنا برای کتابخوانهای دهه چهلی و پنجاهی. قصه‌ کتاب تقلید نه چندان خوبی از کلاسیکهایی چون ربه‌کا بود: عشق دختر کم‌سال فقیر و مرد ثروتمندِ نه چندان جوان با گذشته‌ای مبهم و شرم‌آور و البته قابل بخشش. بماند که من نه به قصه‌اش کار داشتم، نه حتی اسم نویسنده یادم مانده است. با آن بدنی که فواره هورمون بود بیشتر منتظر بودم به صحنه‌های معاشقه برسد: مرد زن را محکم در آغوش گرفت و لبهای گرمش را به سختی بوسید....بله،در آن قحط‌سالی رسانه‌ای، همین جملات از صد تا پور.ن‌هاب موثرتر بود:)) اما همه‌اش این نبود، سالهای آخر اقامتمان در آن خانه، اتاقک پشت بام پناهگاه من شده بود. به بهانه درس خواندن می‌رفتم می‌نشستم یک گوشه و زل میزدم به دیوار آهنی اتاقک. هیچ یادم نیست به چه چیزهایی فکر میکردم، مهم هم نبود. مهمترین و بهترین قسمتش نبودن دیگران بود. حالا مدتهاست که محرومم از چنین خلوتی، همه‌اش محاصره شدم با آدمها. من آدم این سبک زندگی نبوده و نیستم و اگر قحط‌سالی رسانه‌ای نبود باید همان سالها این را می‌فهمیدم، نه پس از آنکه به سه نفر دیگر متعهد شدم.

پسر دلفینی


اولا بگم که اگر به انتخاب من بود، محال بود آب به آسیاب دشمن بریزم و پول بدم برای بلیت سینما، ولی خب بچه تا به حال سینما نرفته بود و این تنها فیلم موجود و مناسب برای اون  بود. البته در مناسب بودنش شک اساسی وجود داره چون واقعا خزعبل، بی در و پیکر، شعارزده و چرت بود. داستان یک بچه یازده ساله مستعد خط سیر منطقی‌تر و شخصیتهاش پردازش بهتری نسبت به این فیلم ۱۷میلیارد تومنی داره. شخصیتها رو عین سالاد ریخته بودن گل هم، خواسته بودن المانهای ملی و فرهنگ بومی جنوب ایران رو قاطی کنن ولی خیلی سردستی و قشری این کارو کرده بودن و مطمئنم دیدنش عوق جنوبی‌ها رو درمیاره، حتی من هم میفهمیدم که چقدر چرته. بعد یهو سر و کله یه سری اشخاص با یه فرهنگ عجیب پیدا میشه که انگار از دزدان دریایی کارائیب۲ کش رفته شده‌اند! کیفیت تکنیکشون بیش از انتظارم بود ولی باز هم همون چهره‌های زشت انیمیشنهای ایرانی وجود داشت، مردان بومی‌ رو شبیه نئاندرتالها نقاشی کرده بودن، فکر کنم این تنها قسمتی بود که به ایرانیا سپرده شده بود و بقیه کار رو شرکتهای خارجی انجام داده بودن، قشنگ دو دستگی رو در طراحی‌ها میشد دید. میتونستم دونه به دونه شخصیتها رو دسته‌بندی کنم.  از تکنیک که بگذریم، یه جاهایی به سبک کارتونهای هزارسال پیش دیزنی با آواز و تصاویر شاد آب بسته بودن به فیلم، دقایقی که میشد مثل فیلمهای جدیدتر با همین فضای شاد متنوع، صرف شخصیت پردازی بشه. بعدم کی آواز میخونه؟ علیرضا طلیسچی. موسیقیش هیچ جذابیتی برای بچه‌های داخل سینما نداشت. از این لحاظ الو الو من جوجوام که تو هشت سالگی دیدم سه هیچ از این فیلم جلو بود. ولی باز هم میگم عذاب آورترین  بخش این ۹۰ دقیقه این بود که بی‌منطقی در داستان بی داد میکرد. از این به بعدش خطر اسپویل داره .

 ********

در وهله اول سوالی که در مورد این فیلم و همچنین تارزان و امثالهم دارم اینه که چرا شورت این بچه‌ها با خودشون رشد میکنه؟!

بچه رو دلفینها زیر آب بزرگ کردن؟ حالا گیرم بچه به نفس گرفتن و تحمل فشار آب عادت کرد و از گوش درد و سرماخوردگی تلف نشد، به نوزاد آدمیزاد چی دادن خورد که زنده موند؟

چرا در دنیای زیر آب یک لاک‌پشت هوازی بزرگتر و راهنمای ماهی‌ها و حتی کوسه است؟!

اول نشون میدن بچه که تو آب بزرگ شده تو خشکی توان راه رفتن نداره، اما لحظه خداحافظی با سفید (برادر دلفینش) میبینیم که بچه به سمت ساحل قدمهای محکمی برمیداره و از اون دور میشه. تو سکانس بعدی باز میبینیم بچه سینه خیز میره!

اون دلفینهایی که از آب بیرون افتاده بودن چه بلایی سرشون اومد؟ اصلا اون صحنه چه معنایی داشت؟

مادر بچه که آدم خوبه داستانه، چرا باید با همکاری آدم بده و شوهرش دست به آزمایشات و تولید سمی بزنه که مشخصا اکوسیستم رو به فنا میده؟

چرا مادره به جای اینکه سم رو بریزه تو آتیش یا به هر شکلی نابودش کنه، اونو  میریزه تو شیشه و با خودش سوار هواپیما میکنه؟

چرا پادزهر رو به خودش تزریق میکنه؟ چرا اونم نمیریزه تو شیشه؟

چرا پادزهری که در آخرین لحظات قبل از فرار به خودش تزریق کرده تو بدن نوزادش که قاعدتا قبل از فرار به دنیا اومده وجود داره؟ مگر اینکه لحظه سقوط هواپیما بچه رو زاییده باشه و وسط هوا زمین شورت پاش کرده باشه!

چطور و طی چه فرایندی مادر توسط بی‌بی‌زار و افرادش نجات داده شد؟ چرا بچه رو پیدا نکردن؟ هواپیما همین یه سرنشین رو داشته؟

چطور مادر به کما رفته رو وسط یه جزیزه تو غار معلق در یک برکه زنده نگه داشتن؟ مادره چطور تغذیه میشه؟

چطور بی‌بی‌زار فهمیده اشک مادره شفاست؟ چرا اشک شفابخشش رو تو حلق خودش نمیریزن؟ عین رمالها وردش رو خودش اثر نداره؟!

اصلا این بی‌بی‌زار کیه؟ این زنهای زیر دستش با این پوشش غریب و رفتار عجیب کی هستن که نزدیک دریاهای ایران زندگی میکنن و فارسی  رو بدون لهجه حرف میزنن؟ ناخدا مروارید لنج‌شکسته (تنها شخصیت خاکستری داستان) چه صنمی با این زنها داشته، از کی و کجا میشناسدشون؟

آدم بده که توانایی ساقط کردن هواپیما رو داشته، چطور این همه سال نتونسته لاشه‌اش رو پیدا کنه؟
اگر سم داخل شیشه نشتی داشته و پلانگتونها رو آلوده کرده، چطور بعد این همه وقت شیشه خالی نشده؟
در بیست دقیقه پایانی فیلم آدم بده سه بار کل محتویات شیشه رو تا قطره آخر  تو دهن هشت پا خالی کرد، این چه کوفتیه که تموم نمیشه؟ آدم یاد غذای زی‌زیگولو میافته!
چرا بارون میتونه نجات‌بخش آلودگی دریا از سموم باشه؟
آخرش مادره چی شد؟ مرد؟

 آدم وقتی عزیزی را ناگهانی از دست میدهد فکر میکند مگر میشود بعد از او ادامه داد؟  یک جایی ته ذهنش میداند که میشود، چون چنین سوگی قبلا هم برای کسان دیگر اتفاق افتاده و دنیا تمام نشده است اما در قشر بیرونی ذهن آدم مدام هشدار «به آخر دنیا نزدیک میشوید» پخش میشود. اما آدمی که در بلیه ای طبیعی (مثل زلزله یا سیل) تعداد زیادی از عزیزانش را یک جا از دست میدهد به نوعی د یگر سوگواری میکند. علیرغم همه نشانه های آخرالزمانی وحشتناک، بازمانده های سونامی میفهمند که دنیا آخر ندارد، دنیا همیشه بوده و همیشه خواهد بود. من از نزدیک چنین آدمی را ندیده ام اما خودم در لحظه ای از عمرم احساس کردم با همه آشنایانم بیگانه ام، انگار همه آنها که میشناختم و دوستشان داشتم به ناگهان مرده بودند و دور و برم پر بود از غریبه هایی که حس خوبی بهشان نداشتم. من برای همه آنها که از دست داده بودم سوگوار بودم اما مهمتراین بود که می بایست به تنهایی زنده میماندم. اما بهترین قسمت ماجرای این بود که  ارزش‌های خسته کننده‌ای که دیگران مراعات نمیکردند و باعث خشمم میشد، دیگر هیچ اهمیتی نداشت. آدمها برایم بازماندگان سونامی های شخصی بودند که گاه راه بهتری برای زنده ماندن نمی یافتند جز اینکه شرور، بی ادب، پرتوقع و حسود باشند. من با هیچ کدامشان خویشی  نداشتم. من مسئول هیچ کدامشان نبودم. آنها هم مسئول من نبودند. در این جدایی از جامعه نامحبوبم یک پذیرش آرام و منطقی وجود داشت که به همه صمیمیتهای پیش از آن می ارزید. از آن جا به بعد زندگی‌ام راحت شد، آدم عصبی درونم که دائما پشت ماسک سکوت و بردباری قایمش می‌کردم تبدیل شد به یک آدم آرام و تحت کنترل، آن هم بدون دارو و این آرامش آرامش بعد از طوفان بود. من -منی که از همه‌ی من‌ها قوی‌تر بود- از طوفان جان به در برده بود، زنده مانده بود و دیگر هیچ چیز مهمتر از این نبود.

010331

اگه میخواید بدترین طعم عمرتون رو امتحان کنید، قهوه فوری بدون شکر مادلین رو از فروشگاه جانبو بخرید!  انگار این لعنتی رو با براده آهن درست کردن، بوی گند آهن میده. وقتی هم آبجوش میریزی روش بوی ترشیدگی هوا میشه.  واقعا مزخرف و چندشه. حیف از پول.

زمان بچگی ما همه چیز باید معناهای عمیق میداشت، مخصوصا برنامه‌های تلویزیونی. یادم است یک انیمیشن ساده‌ی پندآموز را بارها نشانمان دادند که بعدا شد یکی از دستمایه‌های طنز سروش رضایی. ماجرا این بود که پدر پسر تنبلش را امر کرد به کار و گفت اگر پولی درنیاوری از خانه بیرونت میکنم ؛ پسر که عادت به یلگی داشت دست به دامن مادرش شد، مادرش هم پولی به او داد که به عنوان دستمزد روزانه به پدر ارائه کند. غروب که پدر به خانه برگشت و پسر سکه را رو کرد، پدر آن را گرفت و در آتش انداخت. پسر اعتراض کرد و پدر چیزی نگفت. چند روزی به این منوال گذشت و این کنشها و واکنشها تکرار شد، تا اینکه عاقبت پدر به شرط خود عمل کرد و پسر را از خانه بیرون انداخت. پسر که آواره خیابانها شده بود، در ازای جای خواب کارگر نانوایی شد و بعد از چند روز کار سخت پول سیاهی را به عنوان مزد دریافت کرد. خوشحال از انجام شرط پدر به خانه برگشت و پول را به دست پدر داد اما پدر باز هم سکه را در آتش انداخت. این بار پسر بی‌درنگ دست در آتش برد تا سکه‌ای را که برایش زحمت کشیده بود از آتش درآورد. 

امروز این قصه را برای خواهرزاده ۱۹ساله‌ام تعریف کردم، با اشتیاق گوش داد و لحظه آخر یکه خورد، همین داستانی که برای هم‌دوره‌ای‌های ما تکراری بود برای او تازه و قابل تامل بود! چه شد که این را برایش تعریف کردم؟ داشت به مادرش بابت مراقبت وسواسی از روتختی جدیدش می‌خندید و او را مسخره میکرد. قصه را برایش تعریف کردم و گفتم ما همانهایی هستیم که برای پول سیاهمان رنج کشیده‌ایم و برای حفظ آن دست به آتش میبریم. یکی از چیزهایی که در نگاه نسل او می‌بینم، قدرناشناسی است چرا که نسبت به نسل ما همه چیز برایشان ساده به دست آمده. ما هشت سر عائله در ۷۰ متر جا زندگی میکردیم، برای ایشان نه متر اتاق اختصاصی کم است. دوست ندارم بچه من اینطور باشد و همه‌ی چیزهایی که با زحمت به دست آورده‌ام را ناچیز و بی‌ارزش ببیند. امروز بار دیگر دانستم که قصه‌ها می‌توانند کمک کنند. باید یادم باشد بیشتر برای فرزندانم قصه‌های پندآموز بگویم. نسل ما گوشش پر از پندهای تکراری بود، نسل بعد از ما پندها به گوشش نخورده است. این خوب نیست. 


پ.ن.

طبع آدمیزاد پرخواهی است، قناعت و قدرشناسی آموختنی. من فکر میکنم افراط و سختگیری که در تربیت نسل قبل صورت گرفت، مادران و پدرانی ایجاد کرد که در تربیت و نصیحت فرزند تفریط و کوتاهی کردند و ایده‌آلشان این شد که بچه‌ها را لای پر قو بزرگ کنند. نتیجه هم که مشخص است!

به قول دوستی این نسل همیشه طلبکار است، سخت خوشحال می شود و زود می رنجد. گاهی فکر می کنم این نسل نمی تواند لذت استفاده دسترنج خود را بچشد. یا شاید ما این اجازه را به آنها نداده ایم.

۰۰۱۱۰۵

تقریبا یک ماه پیش یه توییت زدم در مورد مزاحمتهای خیابونی، آخرش هم نوشتم چرا طرح جمع‌آوری «آلت‌های سرگردان» رو اجرا نمیکنند؟توییتم طبق معمول زیاد لایک نخورد ولی از اون موقع ترکیب «آلت‌های سرگردان» رو چندین بار تو فضای مجازی خونده‌م یا شنیده‌م. انگار کمبود واژه واسه توصیف این ژانر جبران شده:)))

حتی بچه هم اینو فهمیده

برنامه مسافر کنجکاو شهر بروکسل رو معرفی میکنه، من و فسقلیا با علاقه نگاه میکنیم. فسقلی میگه: مامان ما هم بریم بروسکل
من:بروکسل
-بروکل
-ب روک سل
-ب روک سل
-آفرین
-حالا بریم اونجا
-نمیشه مامان جان
-چرا؟
-چون پولمون واسه همچین سفری کافی نیست
-چرا؟ مگه کار نمیکنی؟
-چرا کار میکنم ولی همچین سفری خیلی گرون درمیاد مامان جان
-چرا؟ مگه پول نمیگیری؟
-چرا پول میگیرم ولی پولی که به ما میدن تو کشور اونا ارزش نداره
-چرا؟
-چون کشور ما ایرانه، اونجا بلژیکه. پولامون با هم فرق داره.
-چرا؟
-بقیه‌ش رو باید بزرگ بشی بفهمی
-خودم میدونم چرا
-خب چرا؟
-چون رو پول اونا عکس شاهزاده داره روی پول ما عکس قرآ.ن (منظورش آخو.نده)