خانه قدمی پدرم، از آن تکواحدهای قدیمیساز بود، به مساحت ۶۸ متر. برای جبران کمبود فضا، یک اتاقک فلزی سی متری روی پشت بام علم کرده بودند. نصف اتاقک انباری بود پر از خرت و پرتهایی که موقع نقل مکان دور ریخته شد؛ نصف دیگرش را فرش ماشینی کهنهای انداخته بودند و کمد و ضبط و یک سری خرت و پرت دیگر داشت که مثلا اگر برادرم خواست چند دقیقهای با رفیقش وقت بگذراند، از آن استفاده کند، اتفاقی که هرگز نیافتاد . خاطره شفافم از آن اتاقک دنج، قایمکی خواندن رمان «عشق و یک دروغ» بود، رمانی آشنا برای کتابخوانهای دهه چهلی و پنجاهی. قصه کتاب تقلید نه چندان خوبی از کلاسیکهایی چون ربهکا بود: عشق دختر کمسال فقیر و مرد ثروتمندِ نه چندان جوان با گذشتهای مبهم و شرمآور و البته قابل بخشش. بماند که من نه به قصهاش کار داشتم، نه حتی اسم نویسنده یادم مانده است. با آن بدنی که فواره هورمون بود بیشتر منتظر بودم به صحنههای معاشقه برسد: مرد زن را محکم در آغوش گرفت و لبهای گرمش را به سختی بوسید....بله،در آن قحطسالی رسانهای، همین جملات از صد تا پور.نهاب موثرتر بود:)) اما همهاش این نبود، سالهای آخر اقامتمان در آن خانه، اتاقک پشت بام پناهگاه من شده بود. به بهانه درس خواندن میرفتم مینشستم یک گوشه و زل میزدم به دیوار آهنی اتاقک. هیچ یادم نیست به چه چیزهایی فکر میکردم، مهم هم نبود. مهمترین و بهترین قسمتش نبودن دیگران بود. حالا مدتهاست که محرومم از چنین خلوتی، همهاش محاصره شدم با آدمها. من آدم این سبک زندگی نبوده و نیستم و اگر قحطسالی رسانهای نبود باید همان سالها این را میفهمیدم، نه پس از آنکه به سه نفر دیگر متعهد شدم.