اگر جایزه «خب که چی؟» وجود داشت، رمان «قهوه سرد آقای نویسنده» بلاشک برنده آن میشد، آنقدر چرند بود که پارسال که خواندمش حتی نخواستم دربارهاش دو خط فحش توی وبلاگم بنویسم. اما این کتاب آقای مستور هم اگر کاندیدای همین جایزه میشد، باید لوح تقدیری چیزی میگرفت. وای که چقدر لجم میگیرد از اینکه توی قصه آدمهای معمولی، یک نفر آدم ماورایی (مثل مراد سرمه) میاندازند، آن هم به این صورت که بود و نبودش در روند قصه مطلقاً حیاتی نیست! اگر میخواهید تخمی-تخیلی بنویسید سعی کنید از آن هری پاتری، ارباب حلقههایی، گیم آو ترونزی چیزی دربیاید. قصص انبیا نیست که یک نفر علم لدنی داشته باشد و بقیه معمولی و زمینی باشند! تازه علم لدنیاش هم برای در کوزه مفید باشد. از طرفی شخصیت پدر و مادر راوی که نقشی در قصه ندارند، به تفصیل شرح داده میشوند اما از آن مادربزرگی که آن همه نقل قول از او آورده میشود هیچ نمیگوید. قاعدتاً پیرزن اهوازی بوده که باید ادبیات مخصوص خودش را داشته باشد اما در نقل قولهایش اثری از آن خاصیت نیست . مهمتر اینکه اصلا نفهمیدم آن همه تاریخ و وقایع جنگ چرا در کتاب ذکر شده بود؟ چه ربطی داشت؟ یادم آمد یک معلم شیمی داشتیم که از روی پیوند کووالانسی و پیوند یونی و بقیه مطالب کتاب شیمی به ما درس اخلاق میداد. آن موقعها این تعبیر و تفسیرها برایم جذاب بود اما الان حالم بهم میخورد از شبه طبیبانی که شبه دارویشان را قاطی غذا میریزند، با فرض اینکه همه مریضند و محتاج شفای این کَلها!
یه قانون من درآوردی دارم که شاید درست هم نباشه اما قانون منه: اینکه کتابی که تعداد زیادی پیشنهاد میدن خوب نیست! وقتی این کتاب چاپ شد، یهو یه جمعیت زیادی گفتن خوبه و من به کلی دورش رو خط کشیدم.
آخه مثال نقض وجود داره برای قانونت، مثلا «جز از کل»:))
آقاااا :)))
من این جز از کل رو شروع کردم و تا نیمه خوندم و خیلی هم دوستش داشتم یه دوستی خوشش اومد و من هدیه دادم به اون. بعدش رفتم کتابفروشی یکی از دوستان و طوری این کتاب رو نقد کرد که از خونده خودم پشیمون شدم. این مثال برای من نقضِ مثال نقض شد.
:))
ماشا الله به این انتقال معنا.عالی بود.به خصوص پیشنهاد دادن جایزه ای با نام...
مرسی