کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

هر چی سردتر میشم، بیشتر از قبل بهم محبت میکنه. چرا؟ فکر میکنه با این کارها دوباره گرم میشم؟ نههههه برعکس اون اصلا نمیخواد که من برگردم رو روال قبلی، اون همینجوری دوست داره:چس کن تو برق! همینجور که بارها و بارها ببوسدم و من فقط نگاش کنم و آخرش خسته بشم و بگم تو چرا نمیخوابی؟ تو دنیای اون، این یعنی عشق! حالا تاثیرش محبتاش روی من چیه؟ بیشتر ازش بیزار میشم، از اینکه هیچ وقت نفهمید الگوی ذهنی من با مادرش و بقیه زنهایی که «ناز میکنند» ، «با دست پس میزنن و با پا پیش میکشند» و «لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری» فرق داره. من اگه میگم نه واقعا نمیخوام و اون هیچ وقت اینو نفهمید، چون هیچ وقت منو نشناخت یا اگرم شناخت هیچ وقت چیزی که واقعا بودم رو نخواست.


میدونی، این چیزا جداً غمگینم میکنه ولی غم خوردن چه فایده‌ای داره؟ هیچی! پس همون سر شب چند قطره اشک میریزم رو بالشم و بعدش میخوابم تا صبح که بیام اینجا و باز چسناله کنم:))))

چند روز پیش آقا رفت روی ترازو، پنج کیلو وزن اضافه کرده. از اون آدماست که هر وقت مشکلی داره و غم تو دلشه اشتهاش بند میاد و وزن کم میکنه. این افزایش وزن یعنی شکی نیست که بیشتر از همیشه داره بهش خوش میگذره. خوشحالم که حداقل اون این وسط خوشحاله:)))))

به خودم و به اونی که فکر میکنه تنها چاره‌ش خودکشیه

حالا گیرم مردی
خب بعدش؟:))
بابا زندگی و حق حیات تنها چیزیه که ما واقعا مالکشیم
من سالهااااااا به مرگ و خودکشی فکر میکردم، اولین باری که جدی فکر کردم با تیغ رگمو بزنم ده سالم بود:))
الان میگم آخه با یه بچه چه کرده بودن که این همه زندگی رو نمیخواسته:)) خلاصه شانسم در این حد کیری بود که اونجا و تو اون شرایط بودم دیگه:))
ولی الان شاید یکی دو ساله که هر وقت به فکرش میافتم، بدون اینکه نگران عقوبتش باشم یا حتی بدون اینکه نگران تبعات کارم برای عزیزانم باشم، به خاطر خودم، به خاطر حیاتی که تنها داراییمه، به خاطر زندگی که تنها مفهوم مقدس دنیاست، سعی میکنم یه راهی واسه برون رفت پیدا کنم.
خیلی راه اومدم تا به اینجا رسیدم
خیلی خوندم
خیلی گریه کردم
بارها شکستم، خاکستر شدم، غبار روی تخته سنگها شدم و هنوز هم میشم.
ولی الان فکر میکنم هیچ چی ارزشش رو نداره جز همینکه زنده باشم و رنج کمتری رو متحمل بشم.
میخوام بگم شاید تو هم برسی به اینجا
عجله نکن برای مردن
همیشه وقت هست واسه مردن:))
پیش فرض کودکانه‌ایه که فکر کنیم قراره زندگی یه عشق و حال مستمر باشه، زندگی همین فاکداپیه که داری تجربه‌ش میکنی و تعداد بدبختتر از تو در دنیا بیشتر از خوشبختتر از توئه.
زندگی جنگه دیگه، جنگ هم اغلب اوقات خونریزی و سر و صدا و یاس و کثافت داره. تو این جنگ  بعضیا خلبان اف۱۴ هستن، بعضیام مثل ما پیاده نظام.
ما خون و کثافت بیشتری رو متحمل میشیم
ولی خب دلیل نمیشه که تسلیم بشیم، هوم؟:)))
و یه چیز هم که کمک میکنه، اینه که آدم از بیرون به خودش و شرایطش نگاه کنه.
اگه چیز ارزشمندی هست که قراره منو این همه شکنجه بده، که آرزوی مرگ کننم، اون چیز ارزشمند کیری رو رها کنم و زنده بمونم معقولتره یا اینکه بخاطر ناکامی و ناکاملی در یافتن و نگه داشتن اون چیز خودم رو با مرگ مجازات کنم؟

امروز به دوستای صمیمیم گفتم «ازدواج من به بن‌بست رسیده، اما من ته بن‌بست نشسته‌م تا بچه‌هام بزرگ بشن» شنیدن این جمله از دهن خودم، با این صراحت و با صدای بلند حس و حال عجیبی داشت چون من جز اینجا و وبلاگم و اتاق تراپیست، اینجور درباره‌ی زندگیم با کسی حرف نمیزنم. میدونی غم‌انگیزترین قسمتش کجاست؟ اینکه مدتهاست بین من و شوهرم سکوت عاطفیه، من هیچ غری نمیزنم و هیچ تلاشی برای صمیمیت یا بهبود رابطه نمیکنم، از کنار دیوار میرم و میام و ماسک همه چی آرومه رو محکم‌تر از همیشه جلوی صورتم نگه داشته‌م. هیچ ایده‌ای ندارم اون اصلا متوجه تفاوت شرایط شده یا نه، چون مطلقا چیزی به روی خودش نمیاره و راضی به نظر میرسه.چه شده باشه و چه نشده باشه، این بی‌تفاوتی‌ش مایوس کننده است. درسته که ته کوچه بن‌بست نشسته‌م و دیگه به دیوار بتنی چکش نمیکوبم و خودمو خسته نمی‌کنم، ولی این نشستن و هیچ کار نکردن هم دلگیره.

سکوت عاطفی چه جوریه؟
اینجوریه که من تو ذهنم انتظاراتم براورده نمیشه، تو ذهنم دلخور میشم، تو ذهنم دعوا میکنم، تو ذهنم قهر میکنم، تو ذهنم از قهر خسته میشم، تو ذهنم میگم سگ خورد، چیکارش میشه کرد؟ تو ذهنم به همون روال قبل ادامه میدم.
در بیرون ذهنم؟
من فقط ساکتتر از قبل دارم ادامه میدم و باز هم ادامه میدم.

یا سکوت عاطفی میتونه اینجوری باشه که عکس یا فیلمی ببینی و یادش بیافتی اما براش فوروارد نکنی. با خودت بگی کون لقش! اون همه چیایی که براش فرستادم چه فایده‌ داشت؟!

021220

تا میاد یه ذره دلم نرم بشه و فکر کنم حالا اونقدرها هم نفرت‌انگیز نیست، باز یه کاری میکنه عنم بگیره ازش!

حسم بهش حسیه که به هم‌اتاقی اجباری خوابگاه دارم، فقط منتظرم این دوره مسالمت‌آمیز بگذره تا از شرش خلاص بشم.


صبح با هم رفتیم بچه‌ها رو گذاشتیم مدرسه، بعدش هم باهام اومد اندوسکوپی. چند روزه فشارم پایینه، اونجا که فشارمو گرفت 8 بود! خلاصه سرم زدن و بیهوشم کردن. 10:30 آقا منو گذاشت خونه و خودش رفت سر کار. هنوز منگ بودم. تا ظهر خوابیدم، بعد رفتم دنبال بچه‌ها، نهارشونو دادم، عجله عجله شام رو رو به راه کردم، حواسم به تمرین کلاس بچه‌ها هم بود، بعد بردمشون کلاس. تو فاصله‌ای که کلاسشون تموم بشه، با اینکه هنوز بیحال بودم رفتم خرید خونه رو انجام دادم، ماشینو بنزین زدم، رفتم دنبال بچه‌ها، رفتم دنبال آقا، خریدا و مسافرها رو گذاشتم خونه و عجله عجله رفتم دندونپزشکی. از اونجا حواسم به تکلیف بچه‌ها و غذای روی اجاق بود، درد عصب کشی رو داشتم و کماکان بیحال بودم. برگشتم خونه چشمام سیاهی می‌رفت و دراز کشیدم. با این وضع آقا از من بازخواست میکنن که «چرا وقتی برگشتم خونه اینقدر بی‌نظم و شلخته بود؟ ظرفها رو هم که من شستم! تو چیکار کردی؟ یه شام پختی!»

زبانم قاصره از ابراز انزجار و نفرتم از این موجود وقیح!


فقط بهش گفتم این رسمش نیست که هر کاری کرده‌م رو ندیده بگیری، ذره‌بینت رو بذاری روی کاری که نکرده‌م. جای من گیر بده به بچه‌ها که منظم باشن، که اینقدر نریزن و نپاشن. هیچ حوصله‌ی مشارکت تو تربیت بچه‌ها رو نداره، انتظار داره یا معجزه بشه و بچه‌ی هشت ساله خود به خود منظم بشه یا من عین جاروی رباتیک دائم بچرخم تو خونه همه جا رو تمیز کنم.

از وقتی بچه‌ها راه افتاده‌ن تا الان دعوامون سر همین موضوعه.

خسته ام از توضیح بدیهیات به این آقا
خسته ام از کوبیدن آب در هاون
هیچ ایده‌ای ندارم تا کی دووم میارم....




پ.ن.

ممنونم از لیموی عزیزم که با کامنتاش قوت قلب داد بهم و باعث شد برای بهتر شدن حالم اقدام کنم. امروز عصر که آقا برگشت، خونه عین دسته گل بود. گفتم راضی هستی؟ گفت عالیه. گفتم ولی من از تو ناراحتم، بعدم بغض کردم و گفتم دیروز جوابتو ندادم چون حالم بد بود و میترسیدم دعوامون بشه. ولی اون چه حرفی بود به من زدی؟ و خلاصه یه غر ریزی زدم و دلم یه کم خالی شد. البته جواب ایشون مطابق معمول مسخرگی بود ولی حال من بهتر شد. 

من نشد با تو بنوشم، چه حیف

این مرد دیشب بعد از یک سال و نیم خودش بساط پهن کرده که بنوشیم و من اول فکر کردم داره حالش بهتر میشه ولی خب برج زهرمارتر هم شد. اوایل خوشحال میشدم که اونقدر براش امنم که جلوی همه ماسک خندان و خوشحال داره ولی جلوی من کودک غمزده‌ی بی‌پناهه ولی الان دیگه حوصله‌ش رو ندارم. چیه این صمیمیت یک طرفه؟ که اون میتونه هر چی دلش خواست باشه و من نه.

پرسیدم اگه پسر بودم رفیقم میشدی؟ گفت اگه رفیق میشدیم هم دوستیمون دوامی نداشت. لبخندم زدم. ادامه داد از اون لحاظ میگم که من آدم پیگیری نیستم، تو هم عین خودمی. بازم لبخند زدم. عجبا! من پیگیر نیستم؟! من؟! من چسبناکم! آدمی رو بخوام دیگه ول نمیکنم مگر اینکه خودش دیگه منو نخواد. آره، پیگیر تو نبوده‌م چون هیچ وقت کشش لازم رو نداشتی، همیشه لوس بودی، تا خواستم دنبالت باشم جفتک زدی. رم کردی.

پلیر روی شافله، میره روی کتاب صوتی دو قرن سکوت. پلی شدنش تو این وضع میتونست موجبات خنده و مسخرگی باشه، ولی نیست. من لش پایین تخت افتاده‌م. اون همه چی رو جمع میکنه و میبره، بعد میره سر جاش میخوابه. دو قرن سکوت ادامه داره. نمیفهمم کی خوابم میبره.

ای ریدم تو این غرغرهای تکراری خودم

میدونی دلم میخواد همینجوری که نسبتاً سالمم یه بهانه‌ای جور بشه من هم برم چند شب بیمارستان بخوابم استراحت کنم:)) حوصله زندگی رو ندارم
از اونور بچه مریضه
از این ور این مرد غمباد گرفته که داره جنگ میشه، پول من به چوخ رفت
میگم خب من خودمو جر دادم پولتو تبدیل کن واسه همین بود
مسگه تو نذاشتی من طلای آب شده بخرم
من چه جوری نذاشتم؟
اومد با من مشورت کرد، گفتم اوضاع طلا رو که میبینی مالیات بسته‌ن بهش، فردا به یه بهونه‌ای بعید نیست عین داروغه ناتینگهام از توی گچ پات هم پولهاتو بکشن بیرون. تازه این همه دزدی داره اتفاق میافته، ظرف یه ساعت زار و زندگیتو جارو میکنن. من نظرم رو همون ملکه، جای غیر از تهران و البرز که روی گسل و زلزله هیزه. برو استان گیلان و مازندران یه ملک سنددار بگیر ولو با ضرر. اگه تهران زلزله اومد یا جنگ شد یه جایی رو داشته باشیم پناه بگیریم. باز هم پول خودته، اگه فکر میکنی طلا جوابه، تبدیلش کن، فقط هر کاری میکنی بجنب، الان بهتر از یه ساعت بعده

خودش هی لفتش داد و دنبال نکرد ماجرا رو. حالا میندازه گردن من که تو نذاشتی طلا بخرم!

وقتی نیچه گریست-اروین یالوم-سپیده حبیب-۲

در زندگیم دفعاتی انگشت‌شمار پیش آمده است که از شوق درک شدن و فهمیده‌شدن اشک ریخته‌ام. همچنین دفعاتی پیش آمده است که نگارش استادانه‌ی عواطف انسانی در کتابی، متأثرم کرده و اشکم را درآورده است. اما دیشب برای اولین بار از خواندن سطور یک داستان، چنان از اشتیاق درک شدن لبریز شده بودم که بی‌اختیار اشکهایم سرازیر میشد. حس میکردم دکتر یالوم مثل باستان‌شناسها قلم‌مویی در دست گرفته و با آن غبار ظواهر را پس زده و دفینه‌های روانم را بیرون کشیده است و دارد به خودم نشانشان می‌دهد. طوری از شوق این اکتشاف لبریز و بی‌تاب بودم که چاره‌ای نداشتم جز آن که فصل نوزده را ناتمام بگذارم و اجازه دهم اشکهایم عواطف غلیظم را بشویند و تسکینم دهند، تا قلبم تاب بیاورد شوق شگرفی را که آمیخته بود به حیرت و حسرت و خسران. 

چه عجیب است آدمیزاد، من که بچه‌ی آن پایینهای شهر تهران -گرفته ترین بخش از فاضلاب خاورمیانه- هستم، ترجمه‌ی نوشته‌های دکتر یالوم از دانشگاه استنفورد را میخوانم و حس میکنم همین است؛ او بهتر از هر کس دیگر توانسته بفهمد و شرح دهد که من چه حسی دارم و چه رنجی میبرم. 

۰۲۰۹۲۴

چندین بار بحث مهریه رو پیش کشیده، من هم گفته‌م نمیبخشم چون هیچ ارثی از تو به من نمیرسه، وارث اصلی تو پدرت و بچه‌هات هستن. فقط همین مهریه است که بعد از تو برای بزرگ کردن بچه‌هام لازمش دارم. بارها گفته‌م اخلاقاً تعهد میدم که هیچ وقت لای منگنه‌ی مهریه نذارمت. امشب باز دوباره میگه بیا فلان قدرش رو ببخش، دولت میخواد 15 درصد مالیات بگیره از مهریه. گفتم باز 85درصدش مال منه، اون پونزده درصد رو سگ خورد. میگه پول بچه‌های منه، سگ خورد یعنی چی؟ میگم پول بچه‌های تو کدومه؟ قانوناً این پول مال منه که الان لطف کرده‌م نخواستمش و دارید ازش استفاده میکنین، از لحظه‌ای که منو بردی تو حجله باید نقدی بهم میدادی. میگه چرا باید مرد مهریه بده اصلا؟ چطور واسه چیزهای دیگه فکرتون جدید میشه، حق و حقوق مساوی میخواید به مهریه که میرسه قانون هزار و چهارصد سال پیش باید اجرا بشه؟ میگم کدوم حق و حقوق مساوی؟ تا وقتی ج.ا. هست و قانونها همینه، من مهریه‌م رو نمیبخشم. اگه ج.ا. رفت و قانون درستی وضع شد، من هم مهریه نمیخوام. میگه فقط ادعاتون میشه. میگم من هیچ ادعایی ندارم، من یه زن عقب افتاده‌ام، اصلا هر چی تو میگی من همونم. مهریه‌مو نمیبخشم. مالیاتش هم هر چقدر بشه واسم فرقی نداره.

فلفلی میپرسه اصلا دارید درباره‌ی چی حرف میزنین؟ میگم درباره‌ی دزدی قانونی. فسقلی میگه دزدی بده، حتی اگه قانونی باشه. میگم درسته مامان جان.

آقای شوهر میره تو لب، نگاهم نمیکنه، براش چایی میریزم سرشو از گوشی برنمیداره، تشکر نمیکنه، مثلا قهره که خب به عنم که قهره! قبلا بهش گفته‌م اصلا همین که ازم میخوای مهریه رو ببخشم یعنی قابل اعتماد نیستی. چرا من باید به تو اعتماد کنم وقتی تو به من اعتماد نداری؟ متاسفانه بنیان خانواده من روی فاضلابه دوستان، یه شهر باید برینن توش.

که پایان ما بود آغاز ما

من نمیدونم اصطلاح دل شکستن از کی و توسط چه کسی باب شد، فقط به نظرم میرسه که خیلی هوشمندانه است. دل آدم که می‌شکنه، مثل یه ظرف شکسته است که دیگه هیچی توش بند نمیشه، هیچ عشقی، هیچ عاطفه‌ای، حتی هیچ نفرتی. هر چی بریزی تو دل شکسته، دیر یا زود سر میخوره و از لای ترکهاش در میره. تو آخرین گوشه‌ی سالم قلب منو شکسته‌ای مرد، دیگه یه جای سالم هم نداره. حالا که سرت خلوت شده، یاد من افتادی؟ چه حیف که نمیدونی هر چقدرم عشق بریزی توی این دل شکسته، بی‌فایده است. نه که عشق تو، دیگه عشق هیچ بنی‌بشری تو دل من بند نمیشه.

یک یادداشت قدیمی

روزها از پی هم می‌گذرد

تو کجایی؟ که ببینی در من

حس پیدا شدنت، گم شده است.