در زندگیم دفعاتی انگشتشمار پیش آمده است که از شوق درک شدن و فهمیدهشدن اشک ریختهام. همچنین دفعاتی پیش آمده است که نگارش استادانهی عواطف انسانی در کتابی، متأثرم کرده و اشکم را درآورده است. اما دیشب برای اولین بار از خواندن سطور یک داستان، چنان از اشتیاق درک شدن لبریز شده بودم که بیاختیار اشکهایم سرازیر میشد. حس میکردم دکتر یالوم مثل باستانشناسها قلممویی در دست گرفته و با آن غبار ظواهر را پس زده و دفینههای روانم را بیرون کشیده است و دارد به خودم نشانشان میدهد. طوری از شوق این اکتشاف لبریز و بیتاب بودم که چارهای نداشتم جز آن که فصل نوزده را ناتمام بگذارم و اجازه دهم اشکهایم عواطف غلیظم را بشویند و تسکینم دهند، تا قلبم تاب بیاورد شوق شگرفی را که آمیخته بود به حیرت و حسرت و خسران.
چه عجیب است آدمیزاد، من که بچهی آن پایینهای شهر تهران -گرفته ترین بخش از فاضلاب خاورمیانه- هستم، ترجمهی نوشتههای دکتر یالوم از دانشگاه استنفورد را میخوانم و حس میکنم همین است؛ او بهتر از هر کس دیگر توانسته بفهمد و شرح دهد که من چه حسی دارم و چه رنجی میبرم.
روشنفکر کی بودی تو
:))
موضوع روشنفکری نیست، موضوع لایههای عمیقتر حیاته
این کتاب رو واسه کسی هدیه خریدم و چند وقت بعد، بعد از اینکه کتاب رو خوند؛ با حال منقلب زنگ زد که بهترین کتاب دنیا رو بهش هدیه دادم.
بعدا که خودم هم خوندمش متوجه شدم از چی حرف میزد. البته بیشتر از محتوا، از اینکه یالوم چقد نویسندهی توانایی است شوکه شدم.
مثل اینکه بقیهی کتاباش هم همین اندازه خوبن
البته میدونم که قبلا روان درمانی اگزیستانسیال رو خوندی
یالوم بینظیره
آدم باورش نمیشه اینها حاصل تخیلش باشه، خلق این دنیای و این شخصیتها بر اساس دنیا و شخصیتهایی که زمانی وجود داشتهند، اصلا یه ایدهی عجیب و غریبیه...
مامان و معنای زندگی رو هم خوندهم ازش. اونم واقعا خوبه.
چه خوشحالم بعد مدتها نوشتی
+ خیلی عجیبه واقعا. هنوز هم نمیتونم درست هضمش کنم که چطور یک ذهن و کالبد اونطرف دنیا با هزاران هزااار فرهنگ و تربیت متفاوت چیزی رو تعریف میکنه که خودتی. فکر میکنم این معجزه ی هنره.
من هم حیرانم:))
آره چند بار وسط راه آدم شک میکنه که بالاخره این داستان واقعیه یا نه. یا اینکه حداقل یه قسمتی از داستان واقعی باشه؛ مثلا نامهای، خاطرهای، شاهدی، حدیثی، روایتی، آیهای :))
هیچی؛ آدم لذت میبره میبینه که چقد خوب تخیلاتش رو آورده روی کاغذ. چقد به موضوع مسلطه، چقد موضوع رو ساده صریح بیان میکنه، دو تا انسان عمیق رو در روبروی یکدیگر قرار میده ولی حرفش رو از طریق داستان میزنه و نه حرفهای پیچیده فلسفی.
علاوه بر این دست روی آدمی مثل نیچه میذاره و این عنوان عجیب رو انتخاب میکنه که در نگاه اول زرد و جنجالی به نظر میرسه و تصور میشه جلب توجه و فروش بیشتر این عنوان رو انتخاب کرده.
در حالی که بعد از خوندن کتاب متوجه میشیم که این هم یکی دیگر از قدرتهای یالوم بود که همیچین عنوانی رو انتخاب کرد و عنوان کاملا مناسب بود و اغراقآمیز نبود.
البته اون بخش عشق نیچه به لو سالومه واقعیه و حتی عشق برویر به برتا. ولی اینها فقط دستمایه اولیه بودهن و همونطور که گفتی تلاش یالوم شاهکاره