مرد ویدیوی طنزی را برای زن پلی میکند.
زن (با اشاره به ویدیو): حالا گیرم زنه اونقدر خل بود که تعریف میکنه. مرده چطور حاضر شده با همچین اسکولی ازدواج کنه؟
مرد: زن خنگ جذابه.
زن: واقعا؟ برای تو هم جذابه؟
مرد: میخوای بگی خنگ نیستی؟
زن: من که مشخصه هیچ جذابیتی برای تو ندارم. فقط چون اسمم تو شناسنامته داری تحملم میکنی.
مرد: متاسفم این طوری فکر میکنی.... (دستش را روی سینه میگذارد و پلکهای بسته را به هم فشار میدهد) آخ قلبم....
زن: چه اداها یاد گرفتی!!! (رویش را برمیگرداند)
تاریخ تولدشو میپرسم و بهم میگه.
میگم آذرماهی مغرور هم که هستی.
لبخند میزنه.
میگم من هم خردادماهی کسخلم، میدونستی؟
این بار با صدا میخنده و با سر جواب منفی میده.
میگم هم خودم، هم بچههام. فک و فامیل هم یه اصرار عجیبی دارن که تو عمداً بارداریتو جوری تنظیم کردی که بچههات مثل خودت خردادی بشن:)) حالا من اصلا برام مهم نبود، چون به نظرم هر چی میگن در مورد خصوصیات ماه تولد اراجیفه:)) اونقدرم لجم میگیره تولدشون یه هفته جلوتر از منه، آخه کی حال داره ظرف یه هفته دو بار جشن بگیره؟
میگه اگرم تنظیم کردی اشتباه کردهای در واقع.
میگم تنظیم کدومه؟ در واقع به تنها چیزی که فکر نمیکردم تاریخ تولدشون بود. این مرد سوزنش گیر کرده بود، بچه بچه بچه... من فقط تا هفته سوم شهریور که عروسی یکی از نزدیکان رو داشتیم ازش وقت گرفتم که تو جشن حالم بد نباشه:)) بعدم بچهها نارس به دنیا اومدن، عین باباشون عجول و هَوَل بودن:))
میگه متوجهم ، از همین تاریخم پیداست که نمیخواستی تنظیم کنی.
میگم متوجهم که متوجهی:)) خواستم جزئیات رو هم بدونی، یه وقت شک به دلت راه ندی که این وصلههای احمقانه به من نمیچسبه، بلکه وصلههای احمقانهتری میچسبه:))
گوشی را برداشتم که به مامان زنگ بزنم. یک نفر یک چیزی گفت که یادم نیست ومن یاد مامان افتادم. به ساعت گوشی نگاه کردم، ۸:۵۸ ؛ یعنی خواب است؟ خیلی وقت است زنگی به او نزدهام. در ای مدت او دوبار زنگ زده و حالمان را پرسیده است. دیگر از دست خودش و رفتنش عصبانی نیستم. یک ماه است که باز خانه و زندگی را ول کردهاند و رفتهاند در آن دهات صاحب مرده که من ازش متنفرم. رابطه مادر و فرزندی ما همیشه پر بوده از افراط و تفریط، ایثار و خودخواهی. من میخواهم که او اینجا باشد، نزدیک من باشد و او میخواهد دور باشد. میدانی اگر رفتنش فقط بخاطر خودش بود این همه دلم نمیسوخت. همیشه فکر میکنم این فرارشان به دهات، فرار از مار هفتسری است که خودشان پروراندهاند و برای پرورشش از آستین خودشان دو تا و پنج فرزند مایه گذاشتند. کدام مار؟ خواهر بزرگترم و خانوادهاش! صبحی که باز کلهی گندهی این مار (شوهرخواهرم) یکیمان را نیش زده بود، به مخاطبم گفتم همهاش تقصیر بابا بود که همان اول این مردک را سر جایش ننشاند، به جای اینکه برود توی شکمش هی به او باج داد و هی چاقش کرد. البته بابای بیچاره من تجربهای نداشت، دختر اولش بود، فکر میکرد دارد کار خوبی میکند، آبروداری میکند. حالا من در ۳۸ سالگی فهمیدهام اساسا در این عصر و زمانه و در این شهر و با این همشهریهایی که شناختهام آبرو باید به کتفت بلکه به بند کیفت باشد! اتفاقا بیآبروها و پاچهپارهها برگ برنده را پیدا کردهاند. ما آبرودارها، ما «هیس، همسایهها میشنوند»ها، ما «نکن، جلوی مردم خوبیت نداره»ها باید حالا حالاها بدویم تا به ایشان برسیم.
شماره منزلشان را در دهات کذایی میگیرم. بابا جواب میدهد. با همان گرمی مخصوص خودش که فقط من میدانم تلاشی است برای پنهان کردن بیحوصلگیاش، جواب تلفن را میدهد. این روزها میدانم و از دانستنش نمیترسم. من بابا را خیلی بیشتر از مامان دوست دارم. با اینکه حرف زیادی با هم نزدهایم، اما احساسم به او نزدیک است. بابا یک هوش و صداقتی دارد که مامان هرگز نداشته است. مامان همیشه متظاهر و ریاکار بود و من از این اخلاقش بدم میآمد. مامانی که ما میشناختیم هیچ وقت جلوی مردم پیدایش نمیشد. مامان جلوی مردم مهربان و مودب بود و قبل و بعد اسمهایمان آقا و خانم میگذاشت اما وقتی کسی نبود همهمان به نوبت «ذلیل مرده» «درد جیگر گرفته» و «لقمه لقمه بشی الهی تو گونی بکنند بیارندت» بودیم. البته که او هم خسته بود، بابا هیچ کمکش نمیکرد؛ فقط راه و بیراه یک بچه میگذاشت توی دامنش و یک عالم سختی و بیپولی و ترس از فردا. اما هر چه بود، بابا همیشه یک نفر بود. اگر برای کسی احترام قائل بود، در حضور و غیابش احترام او حفظ میشد. بابا خط قرمزهای اخلاقی خودش را داشت. مرد سنتی متعصبی بود که همهمان میدانستیم از چه چیز خوشش میآید و از چه چیز بدش میآید. بابا ارزشهای ثابتی داشت، مثل مامان نبود که قربان دخترهای مانتویی و فکلی و ریمل زدهی مردم برود اما نگذارد ما با آن چادر و روسری همیشگیمان حتی یک رژ صورتی کمرنگ برای مهمانی و عروسی داشته باشیم.
از بابا میپرسم مامان میتواند صحبت کند؟ نمیتواند.توی حیاط روی تخت نشسته است و برایش سخت است که تا اتاق بیاید و گوشی را بگیرد. میپرسم موبایلش شارژ دارد که زنگ بزنم به موبایل؟ دارد. شماره موبایل را میگیریم. دوباره صدای باباست، از دور. گوشی را پیش مامان برده است. مامان با خنده سلام و احوالپرسی میکند. خندهاش از این است که وقتی پرسیده چه کسی زنگ زده، بابا جواب داده «دختر بابا». این اسم جدیدی است که بابا رویم گذاشته است. چند ماه پیش سر سفرهای که توی خانهشان پهن بود وقتی دنبال جای نشستن بودم گفت بیا بشین اینجا «دختر بابا» مار هفت سر و بقیه با حسادت نگاهمان کردند، بعضیهایشان با دهانشان صدای تعجب و تمسخر دراوردند. بابا برای سوختن بیشترشان تکرار میکرد «دختر بابا» سبزی میخوری؟ برای «دختر بابا» گوشتکوبیده بذارید. «دختر بابا» از این ترشیها بخور.او میگفت و بقیه به قول امروزیها فشار میخوردند. آن شب فکر میکردم این حرفها اسباب تفریح است و چون بعد از قهرها و دعواهای کذایی که داشتهام، باز بیصدا آمدم و قاطی جمع شدم، بخاطر گذشت و بخششم برای بابا عزیز شدهام. اما بعد فهمیدم همهاش همین نبود. حالا فکر میکنم بابا هم مثل من، -اگر چه ممکن است متوجه نباشد یا نتواند بگوید از تزویر و ریا خسته است. من هر چه هستم، هر کار میکنم، به خودم و درونیاتم ربط دارد. من بخاطر کسی یا پیش چشم کسی طور دیگری نیستم و بابای باهوشم این را خوب فهمیده و قدر آن را میداند. من به شیرین زبانی و ظاهرالصلاحی خواهر بزرگه نیستم اما همیشه میشود رویم حساب کرد. من بر عکس مار هفت سر که دائم دم از صبوری و بلاکشی خودش میزند، رنجها و سختیهای زندگی را در سکوت و به تنهایی تحمل کردم و هیچ غصهای را با آنها قسمت نکردهام. وقتی بچههایم به دنیا آمدند، در همان یک هفتهی اول بابا و مامان زیاد با مادرشوهرم دمخور شدند و تازه این زن نامتعادل تحمل ناپذیر را شناختند. بابا و مامان بارها از حرفهای دیوانهوار و فضولیهای تمام نشدنیاش به ستوه آمدند اما من از پشت سر چشمک میزدم که ولش کنید، اهمیت ندهید. بعد از آن بابا بیش از همیشه برایم احترام قائل شد. چون هیچ وقت برایشان تعریف نکرده بودم این آدم چه موجود عجیب و مزخرفی است و بابا تازه فهمیده بود من چقدر سوخته و ساخته ام. «سوختن و ساختن» ارزش همیشگی پدرم بود و من را ارزشمند یافته بود، ولی از نظر مامان هر کاری که کرده بودم وظیفهام بود و هنر نکرده بودم. وقتی خواهرزادههایم که همنسل منند در زندگی مشترکشان نسوختند و نساختند، احترام بابا برای من باز هم بیشتر شد. وقتی برای پرستاری مامان به نوبت به خانهشان میرفتیم، وقتی میدید در سکوت هر کاری که ازم برمیآمد انجام میدادم، باز هم به چشمش عزیزتر شدم. من پشت سر کسی حرف نمیزدم، از کم کاری دیگران شاکی نبودم. با لیست کردن خدمات خودم سعی نمیکردم خودم را بهتر از بقیه نشان بدهم. من فقط آنجا بودم چون نیاز بود که باشم. بر خلاف مامان، بابا این چیزها را میفهمید. حتی وقتی با گریه از خانهشان بیرون آمدم، باز هم میفهمید چه فشاری را تحمل کردهام. چیزی که مامان هیچ وقت نفهمید.
امروز یه ویدیو شش ثانیهای دیدم، مرده تمام مدت ساکت و بی حرکت زل زده بود به لپتاپش و زنه روی مبل کناری در طول شش ثانیه هشت جور حرکت مسخره از خودش دراورد: بلند شد ایستاد، به مرده فاک نشون داد، مُرد، پرید بالا، لبخند زد، نشست رو مبل، ژست نرمال گرفت و آخرش با صورت رفت تو مبل. بالای کلهی مرده نوشته بود هورمونهای مردانه و بالای کلهی زنه نوشته بود هورمونهای زنانه. آهی کشیدم و فکر کردم که شرایطم اونقدر سگیه که حتی نمیتونم رفتارهای هورمونی از خودم نشون بدم. احساسم واقعا پیچیده است. یه سری چیزها تو فکرم هست که نمیشه در موردش حرف زد. سعی میکنم بیام تو خوداگاه، ولی نمیشه. در حالت نوموخوام عمیقی هستم. نوموخوام حرف بزنم، نوموخوام کاری انجام بدم، نوموخوام بیدار باشم، نوموخوام زندگی کنم. بدترین قسمتش اینه که فردا باید برم باشگاه و من نوموخوام اون وزنههای گه رو ببرم بالای سرم و باز بیارم رو به روم و هی بشمرم و هی درد فشرده تو عضلههای ضعیفمو تحمل کنم. نوموخوام، مگه زوره؟ مدام یاد حرف اریک میافتم که نوشته بود «آدما باشگاه نمیرن و ورزش نمیکنند نه بخاطر اینکه اهمیتشو نمیدونن یا پول و وقتشو ندارن؛ بلکه به خاطر اینکه ورزش کردن بهشون نشون میده چقدر ضعیفن». آدما دوست ندارن بدونن چقدر ضعیفن و من الان اونقدر حس ضعف دارم که حتی باز بودن چشمام هم باعث میشه احساس ضعف کنم. نوموخوام بیدار باشم. میخوام بخوابم و تا موقعی که قوی و شجاع نشدهم بیدار نشم و خوب میدونم اون موقع هیچ وقت نمیرسه.
در دوران اولیه ازدواج، گاهی که حالم بد بود و حس خیلی بدی به خودم داشتم، به همسر میگفتم یه خصوصیت خوب منو بهم بگو و هر بار جوابهاش کسشر در کسشر بود! الان تو وبلاگ خانوم ف دیدم مردهایی کامنت گذاشتهن و میگن زنی براشون جذابه که زندگی خودشو با زندگی بقیه مقایسه نکنه. من از این لحاظ جذابترین زن دنیام، چون اصلا حوصله ندارم نگاه کنم ببینم کی چی خریده که بعد بخوام پاشم برم عین اون رو بخرم:)) به نظرم هر کی هر چی داره، واسه خودشه، مبارکش باشه، منو سننه؟! یا مثلا کی مسافرت رفت؟ کجا رفت؟ کی تولد گرفت؟ کی هدیه گرون گرفت؟ کی رفت رستوران فلان؟ ولمون کن عامو! هر جا هستن خوش باشن، به ما چه؟! من اصلا اینستا رو ترک کردم واسه همین، به نظرم کسشرترین آدما تو اینستا الکی مرض به رخ هم کشیدن همه چیزو دارن. هر کسی به اندازه خودش میخره و میخوره و میپوشه. این چه کار سخیفیه که هی به هم نشون بدیم که داریم چی کار میکنیم؟
حالا میدونی نکتهش چیه؟ همسر من خودش خدای مقایسه است! یعنی هر چیزی که بقیه داشته باشن براش جذاب میشه، اونم میخواد داشته باشه. البته من مشکلی با این اخلاقش ندارم، چون باعث میشه از اون حالت اسکوروچطوری که داره دربیاد و پول خرج بکنه (ببین چه نیمه پر لیوان هم میبینم، اصن خدای جذابیته این زن:)) ) دردم اینه که قناعتپیشگی من -که آرزوی این همه مرده- رو هیچ وقت بولد نمیکنه و ازش ممنون نیست. در حالی که من اگه اینقدر کم توقع و نخواه نبودم، هیچ وقت با اخلاق اسکورچی ایشون کنار نمیومدم.
خلاصه کیه که قدر منو بدونه؟
پ.ن.
مخاطبی که نخواست نام او فاش شود برام کامنت داده: «نوشته تون فوق العاده جذاب بود خدای جذابیت.خدا را شکر که همسرت اهل مقایسه هست چون وقتی خودش را با دیگران مقایسه می کنه می فهمه اندر خم یه کوچه است»
این دوست عزیزم نمیدونه که نتیجه همه مقایسههای همسرم اینه که خودش خیلی هم خوبه و عالیه و از همه بهتره:)) خودشیفتگی رو از مادرش به ارث برده:))
البته که مرد خوبیه ولی خب اگه برگردم به عقب مسلماً میبخشمش به مادرش:)))
آه ای طلوعهای بینهایت
چه کسی میداند پس از آمدن بیمزه شما
چه تلخها و شیرینهایی بر ما خواهد گذشت
خوب است که نمیدانیم
ندانستن، موهبتی است
که بشر نالایقانه در پی پس دادن آن است.
سالها بود تنهایی کافه نیامده بودم؛ آخرین بار هشت سال پیش بود، قبل از اینکه تصمیم جدی برای بچهدار شدن بگیریم. همسر چند بار از بچه حرف زده بود و من گفته بودم که زود است، هنوز یکسال هم از عروسیمان نمیگذشت و من بیش از اینها زمان لازم داشتم. شبها از درد قفسهی سینه بیدار میشدم و فکر میکردم باید فکری اساسی برای معدهام بکنم. آن روز تنهایی برای ویزیت دکتر رفته بودم، مثل زمانی که مجرد بودم و همه کارهایم را تنهایی انجام میدادم. بعد از ویزیت حال خوبی نداشتم، فکر کردم حالا که شوهر دارم لازم نیست همه چیز را تنهایی حل و فصل کنم. به همسرم زنگ زدم که بیاید دنبالم اما او گفت خسته است و نمیتواند این همه راه توی ترافیک تا آن سر شهر بیاید. دلم شکسته بود، بعد از این همه وقت برای اولین بار به او رو زده بودم و او خیلی راحت رویم را زمین انداخته بود. سرازیری خیابان گاندی را لک و لک کنان پایین آمدم، در حالی که بغض داشتم و عصبانی بودم و نمیخواستم برگردم خانه درست مثل زمان مجردیام. هیچ چیز فرق نکرده بود، من همان بودم و آدمی که با او زندگی تازه را شروع کرده بودم یکی بود مثل همان آدمهای قبلی زندگیام. آنها، خیلی خوب همدیگر را پیدا کرده بودند و با هم همدست شده بودند. شاید هم من بودم که ناخوداگاه در همان تلهای افتادم که همیشه گرفتارش بودم. به هر حال باز هم من تنها بودم و طرفم آدمهایی بودند که به خودشان و خواستهشان خیلی خیلی بیشتر از من و خواستهام اهمیت میدادند. من باید به آنها سرویس میدادم و آنها لازم نبود جبران کنند. که این طور! پس جنگ من با بیانصافی تمام نشده، فقط دشمنم عوض شده است. پر از حس بدبختی بودم. چند متر جلوتر تابلوی یک کافه را دیدم و یادم آمد که تراپیستم در سالهای دور گفته بود «برای تقویت عزت نفست، تنها رستوران برو و بهترین غذا را سفارش بده». همانطور وارفته و فلک زده وارد کافه شیک و لاکچری شدم، قهوه و کیک گران قیمتی سفارش دادم. نیم ساعتی طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم. همانجا سنگهایم را با خودم و جبههی تازهی جنگم وا کندم. همان موقع دانستم اگر بچهای به دنیا بیاورم، کسی که برای بزرگ کردن و رشدش میجنگد منم، این شوهرِ همیشه خسته قرار نیست از سر راه زندگی بچهام سنگ بزرگی را بلند کند، همانطور که حاضر نیست برای من ترافیک عصر تهران را تحمل کند. حالا امروز بعد از هشت سال، خسته ولی قویتر از همیشه هستم. بچهها را گذاشتهام کلاس شنا و آمدهام توی کافهی کوچکی که روبروی استخر است. هنوز غمگینم ولی دیگر سرخورده نیستم، چون تکلیفم با خیلی چیزها تعیین شده است.