چندین ماه از جراحی کذاییم (لطفا نپرسید چه جراحی) میگذره و آخرین ماه ممنوعیت سیگار و الکل رو پشت سر میگذارم. بنا دارم بعد از آزادی، بچه ها رو بذارم پیش همسر، برم خونه یکی از رفقا و اونقدر بخورم که سیاه مست بشم:)) البته تا به حال همچین کاری نکرده ام، هیچ ایده ای ندارم چه جوری میتونه باشه:))))) گند نزنم به خونه مردم صلوات:))
خیلی غمگینم.
به علت حضور سربازان گم و گور شدهی امام گم و گور شده، تو ساختمون خودمون تخم نمیکردم بیحجاب باشم. امروز با دو تا همسایه خطرناکمون بدون روسری سلام و احوالپرسی کردم. آقاهه متعجب ولی با روی خوش جوابمو داد، خانمه با ترش رویی و مردهشور ریختتو ببرن:)) حس اون سوسکه رو داشتم که از توی لیوان عرق خودشو کشید بیرون، رفت جلوی دمپایی وایساد گفت: بیا بزن! بیا بکش! بیا له کن:)))
پ.ن.
برای اولین بار عکس پروفایل تلگرامم هم بی حجاب گذاشتم. دیگه حتماً همه تو خیابون دیدهن و فهمیدهن من حجاب ندارم. مراعات بسه. گور بابای هر کی خوشش نمیاد.
چی کار کنم؟
یه کاسه چه کنم گرفتهم دستم، که هیچ چیز پرش نمیکنه.
پ.ن.
من قبلا تو این وبلاگ اینقدر رک و راست از شوهرم گله نمیکردم، فکر میکردم خوب نیست زندگی مشترکم رو به این سبک بریزم رو داریه. الانم که کامنت کسشر گرفته م پشیمونم. حالا شاید هم پاکش کنم....
میدانی،در تربیت ما و شاید همه آدمها در همهی جاها و همهی زمانها آموزش مواجهه ضروری و اساسی با یک چیز جایش خالی است، یک چیزی که خیلی هم ناشناخته است و گاینده و فرساینده هم هست: تنهایی. به ما یاد ندادند و هنوز هم به طور سیستماتیک به کسی یاد نمیدهند تنهایی ذات بشیریت و اصلا ذات حیات است. تو اگر گربه هم باشی تنهایی، شیر هم باشی تنهایی و حتی اگر مورچه ناقابلی از یک هزار مورچه لولنده در کلونی هم باشی تنهایی. تو یک جان داری و چند حواس که به تنهایی باید جانت را محافظت کنند تا این یگانهی ناچیز، غمها و رنجها و نابسندگیهایش را تاب بیاورد. چه اشتباه است که در زندگی بجنگی و جانت را رنجه و زخمی و فرسوده و پاره پاره کنی تا از تنهایی به درآیی. چه دیر فهمیدم باید بپذیرم که هیچ جانی -نه اینکه نخواهد- نمیتواند که شریک جان من شود. حتی من هم اگرچه با همه وجود خواستهام اما نتوانستهام شریک جانی کسی باشم. چند روز پیش که به سالن زیبایی رفته بودم تا تلاش کنم جذابتر به نظر برسم، به کسانی که خوب نمیشناختم اما شنیدم که داشتند از تنهائیشان در زیر سقف مشترکشان حرف میزدند گفتم: «این چیزی که میگویید زیر همه سقفها جاری است. ما قرار نبوده کنار همسرانمان تنها نباشیم، این دروغی بود که سینما و ادبیات به ما باوراند.» نسلهای پیش از ما هم تنها بودند، گرچه فرصت کمتری برای درک تنهاییشان داشتند. انسانها -مثل سایر جانداران اگر کنار همند برای بقاست؛ اما سختشان میآمده آنچه را که شوپنهاور «ارادهی معطوف به حیات» نامیده، به رسمیت بشناسند. فکر میکنم این انکار ساختاریافته از سویی و تلاش برای رهایی از فشار تنهایی از سوی دیگر، در ترکیب و همافزایی با هم رمانتیسم را خلق کرده است. یعنی شاید رمانتیسم در اصل از دو عامل نشات گرفته: عامل اول اینکه انسان نخواسته بپذیرد حیوانی با ذهن برتر است، حیوانی که نیاز به جفتگیری و بقای نسل دارد و گرایشاتش به جنس مخالف و برگزیدن زوجش اگرچه در ظاهر ملایمتر و محترمانهتر است اما در باطن همان کاری است که بقیه پستانداران بالغ میکنند؛ عامل دوم اینکه ذهن برتر او مدام تنها بودن جانش را یادآور میشود و آن را مذموم تلقی میکند، اولین و دم دستیترین مفر برای رهایی از این حس ترسناک موذی چه چیز میتواند باشد جز همان جفتگیری کذایی که طبیعت دائماً ما را به آن سوق میدهد. ترکیب این دو عامل، در آدمهای خام و هیچ ندیده، احساسات عمیق و شدیدی به وجود میآورد که به آن عشق میگویند. اما گذر سالها و سرد و گرم شدنهای بیپایان باعث میشود دیگر فریب رمانتیسم را نخوری و بدانی آنکه جان تو را بیتاب وصل کرده است، حتی اگر شبها و روزهایش را با تو تقسیم کند باز قرار نیست تو را از تنهائیات برهاند. هنوز نمیدانم برای پذیرش تنهایی چه کارهایی میشود کرد. هنوز بیشتر باید بخوانم و بیاندیشم و جستجو کنم اما دانستهام تنهایی جزئی جدا نشدنی از جان است، تا زندهام با من است و اگر چه غمگین است اما غم خوردن ندارد.