روی تابلوی خیابان، قبل از آزادی با اسپری نوشته بودند برای
خب تنها چیز جذاب این فیلم همون اسمش بود که باعث شد از سال ۹۲ تا الان دلم بخواد ببینمش و حالا که نهایتا دیدمش فقط میتونم بگم کل فیلم سالاد کاراکتر بود. نه قصهای داشت، نه پیامی و نه حتی کشش و جذابیت جدی. اونقدرم نقد منفی ازش تو وب هست که لازم نیست بیشتر از این وقتمو هدر بدم واسه نوشتن. تا من باشم مجذوب اسم فیلم یه معلوم الحالی مثل افخمی نشم! یعنی این فیلم آینه تمام نمای شخصیت کارگردان بود.
دیشب بچه تا صبح در تب سوخت و هذیان گفت. من هم بیصدا تن داغش را میشستم به امید اینکه خنک شود. وسط هذیانها چشمش را باز کرد و گفت: نه مامان تو خیالاتی شدی. وسط اون وضعیت زدم زیر خنده:))
دوستی که ده سال از من جوانتر است، با سن و سالم شوخی میکرد؛ پرسید «اگر برگردی به اون قدیما به خود جوونت چه توصیه ای میکنی؟» جواب دادم: «بهش میگم بخور و بنوش و خوش باش و اصلا و ابدا به فکر تشکیل خانواده نباش.» همین دوست قبلا در مورد تشکیل خانواده حرف زده بود، فکر کردم ممکن است به خودش بگیرد پس توضیح دادم که: جدی جدی جدی من اگر بتوانم به خود جوانم توصیه ای بکنم فقط و فقط همین است. این توصیه را به دیگران نمیکنم چون کماکان در موضع «والا چه میدونم» هستم اما در مورد خودم میدانم که این سبک زندگی جواب نداده و نمیدهد. حداقل تا زمانی که نتوانم راه دیگری را بروم و به بن بست دیگری بخورم و فکر کنم که خب بن بست قبلی بهتر از این یکی بود، در این باره مطمئنم که نباید تشکیل خانواده میدادم.
من از بلوغ تا ۲۷ سالگی دیوانه وار ازدواجی بودم، یعنی فکر میکردم ای کاش میشد همه کارم را تعطیل کنم تا بالاخره به هر طرفة الحیل که شده شوهری برای خودم بجورم . بعد از ۲۲ سالگی - که بسیاری از دوستانم موفق! شده بودند شوهر پیدا کنند و من نه- جوری به زوجهای جوان نگاه میکردم که انگار یک قطع نخاعی هستم که در مسابقه فینال جام جهانی من را با برانکارد بردهاند و گذاشتهاند وسط زمین فوتبال. مخلوطی بودم از نیاز، تحقیر، حسرت و احساسِ «خدایا آخه چرا باید اینجور باشه و من چنین نقصی داشته باشم و در چنین موقعیتی قرار بگیرم؟»
چرا آن زمان چنین حسی داشتم؟ برای اینکه بلد نبودم میشود جور دیگری هم زندگی کرد. به خدایی که قبولش ندارم قسم، هیچ ایده ای نداشتم که اگر 25 سالم شد و هنوز شوهر نکرده بودم «وگرنه پس چی؟!؟!؟!؟»
خوشحال و خسته میخواستیم برگردیم خونه تا آخر هفتهای خستگی در کن داشته باشیم که ناگهان موتوری احمق زد به خواهرزاده و بچهم و بدین صورت رید به اعصاب و روانمون. هر دو خوبن، جراحت سطحی برداشتن. خاک بر سر هر چی خر دوپاست!
دنیا دست از تجاوز به ما برنمیداره:))
فقط شکم پرستهایی مثل خودم میفهمند اینکه من برای شام فقط سیبزمینی آبپز کردهام و حتی به خودم زحمت پوره کردن ندادهام یعنی چه. در یاس و سرخوردگی عمیقی به سر میبرم. شوهرم که پیش از این هم از دل من فرسنگها فاصله داشت، حالا گرفتار بلا و بحرانی شده که گذراندنش برای هر تنابندهای سخت است، چه برسد به این آدم بیبنیهی ریقماستی! دلم برایش میسوزد و در عین حال تحملم تمام شده، یا نیست یا اگر هست هم انگار نیست. از طرفی با مادرم -مصیبت عظمای همیشگی و ناتمام زندگیام- کما فیالسابق درگیرم. از یک طرف دیگر -که طرف ناجوری هم هست- اسیر معلم نفهم دمدمی مزاج عقدهای بچهها هستیم. از طرف چهارم گرفتار درس و مشق بچهها هستیم، به طور متوسط روزی سه ساعت باید وقت و انرژی بگذارم! از طرف پنجم در حال تحویل پروژه هستیم، حساب و کتابها در هم گوریده، روزی چند ساعت باید اضافه کاری کنم در حالی که تحمل ساعت موظف را ندارم. این وسط مریضیها و بدقلقیهای گاه و بیگاه بچهها بماند! نه تفریحی دارم، نه دلخوشی نه حتی دوست یا همدمی که بتوانم این حرفها را به او بگویم. یک جور کثافتی دارم روزهایم را میگذارانم که فقط گذشته باشد.
آقا من باورم نمیشه آدمی که تو این پست در موردش نوشتم هنوز هم بهم پیام میده حالمو میپرسه:)) احتمالا تعطیلات ژانویه علاف و بیکار بوده، تو لیست مخاطبینش باز منو دیده:)) حالا من اصلا جواب پیامهای سال به سالش رو نمیدم. ولی امید به زندگی آدم رو بالا میبرن این جور آدمها، به خودم میگم عه، هنوز منو یادشه، چه باحال و جذاب بوده م براش:))
پ.ن.
میگن یکی رفت بازدید از تیمارستان، تو طبقه اول یه مردی رو دید زل زده به پنجره، آه میکشه میگه مرجان... مرجان... پرسید این بیچاره چشه؟ گفتن این عاشق مرجان بوده، بهش نرسیده، اینجور خل وضع شده. طرف میره طبقه دوم، میبینه یکی رو بستن به تخت، عربده میرنه مرجااااان.... مرجااااااان.... پرسید این یکی چشه؟ گفتن این هم عاشق همون مرجان بود، ولی بهش رسیده.
آره خلاصه، اینجوریاس:))
اونایی که جلال آریان رو میشناسن حتما دنبال شناختن آنابل کمپبل هم بودهاند. این کتاب دربارهی جلال آریانه، قبل از اینکه لاابالی و دائم الخمر بشه و قبل از اینکه آنابل و آرزوی همیشگیش رو از دست بده. برام گیرا بود، مثل همیشه. حدود دویست صفحه رو ظرف سه روز خوندم. انتظار داشتم مفصلتر باشه و بیشتر از آنابل و شخصیتش بگه ولی خب فقط به توصیف چهره و ملیت اون و علاقه دو طرفهشون بسنده کرده بود. یک جاهایی احساس میکردم فصیح دلش نمیخواست اصلا اون لحظهها و اون خاطرهها رو به تفصیل بکشه، انگار میخواست مختصراً چیزهایی رو بگه و رد بشه و بره، فقط برای اینکه این بخش از زندگی جلال آریان ناگفته نمونه.