من واقعا حوصله ندارم خودمو به آدمای جدید بشناسونم
عطای آدمهای قدیمی رو هم به لقاشون بخشیدهم
ولی شاید بهتره جای نالیدن یه حرکتی بزنم و بر گشادیم غلبه کنم، شاید اون بیرون واقعا یکی پیدا بشه که ارزششو داشته باشه، هان؟ یه مامان گرفتار مثل خودم که دغدغههاش مثل خودم باشه، وراج نباشه، حوصله سربر نباشه، به چیزی غیر از بوتاکس و کراتینه و کفش و لباس جدید فکر کنه و زیاد هم پشت سر فامیل شوهرش غیبت نکنه. یعنی از هر کدوم یه کمش اشکال نداره ولی از حد نگذرونه. همین. تا الان که دم مدرسه یچهها -تنها اجتماع در دسترسم همچین کسی رو ندیدهم، به جز مامان پردیس که اینطوری به نظر میرسه ولی خب هیچ ایدهای ندارم چطوری میشه باهاش دوست بشم. از مرحله «سلام من اسمم مرضیه است، تو اسمت چیه؟» گذشتهیم ولی به مرحله بعدش که فکر میکنم یه پاندای شکم گنده از ته ذهنم در حال جویدن بامبو بهم زل میزنه و میگه جدی؟ مطمئنی همینو میخوای؟ مطمئنی اونم همینو میخواد؟ همین امروز یعنی؟ خب که چی بشه اصلا؟ اگه از این اسکولای ذوب در ولایت باشه که عوقتودربیاره چی؟ اگه پردیس از بچههای تو بد تعریف کرده باشه و مامانش فکر کرده باشه که تو بیشعوری و بلد نیستی بچه تربیت بکنی چی؟ اگه خودش یه عالمه دوست داشته باشه و اصلا حوصله آدم جدید نداشته باشه چی؟ ول کن بذار بامبو بجوم....
اسپویلی در کار نیست چون فصل یک تموم شد و خودم هم نفهمیدم چی شد که بخوام به شما بگم:)) نصف فصل دو هم دیدم باز هم چیز خاصی نفهمیدم:)) بیشتر شبیه یه پازل سی تکه است که یه احمقی تکههاش رو برده تو گوشههای مختلف خونه انداخته، یکی زیرپایهی مبله، اون یکی تو خاک گلدون چال شده، یکی زیر تخممرغای تو یخچال جا ساز شده و یکی ته ظرف شکر. چند تاش هم پشت کمد انداخته که تا آخر سال و خونه تکونی در نخواهد اومد. کسی چه میدونه شاید تا اسباب کشی بعدی:))
اون هم مثل مامان بود
منو نمیخواست ولی نمیتونست دوسم نداشته باشه
برای مامان دختر خوب و مطیعی بودم، برای او هم معشوق رام و مهیا اما اینها کافی نبود برای اینکه منو بخوان.
زخم عمیق خوب ناشدنی من، درد همیشه و هنوز و همواره من، طرحواره تکراری زندگی من: نخواسته شدن، پس زده شدن، مصرف شدن و دور انداخته شدن از طرف کسی که قاعدتاً باید دوستم میداشت.
طرفای ما یه مثل قدیمی هست که میگه »سگ بومی، بِه از آخونـد غریبه»
شاید فکر کنید این یه جور توهینه به ساحت آخونـد، ولی سخت در اشتباهید؛ اتفاقاً میخواد بگه آخونـد خیلی خوب و عزیز و محترمه، اما با همه خوبی و عزتش وقتی پای انتخاب بین خودی و غریبه باشه در کمال احترام ما سگ خودمونو به اون ترجیح میدیم. پارادوکس عجیبی در این مثل هست که شناخت عمیقی از فرهنگ دهاتیهای مناطق مرکزی ایران میده.
مادرم داره میمیره اما نمیمیره
یه شال مشکی انداختم روی سر و بازوهام، یقه لباس مشکیم بسته بود و شلوار بلند مشکی هم پام بود. شوهرم فرمودن کجا با این قیافه؟ عرض کردم چشه مگه؟ زن زندگی آزادی:)) میرم پارکینگ کیف بچه رو ازماشین بیارم. فرمودن نمیخواد تو بری، خودم میرم. بله دوستان، مرد میهن کیرم تو مغز معیوب:|
رمان یک عامهپسند پر کشش فرانسوی است که خواندنش لذتبخش بود اما نسخهای که در فیدیبو خواندم ترجمه (از آریا نوروزی) و ویراستاریاش افتضاح بود. در تمام کتاب هکسره شهید شده بود. آدم گریهش میگرفت.