کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۰۱۰۹۲۴

من واقعا حوصله ندارم خودمو به آدمای جدید بشناسونم

عطای آدمهای قدیمی رو هم به لقاشون بخشیده‌م

ولی شاید بهتره جای نالیدن یه حرکتی بزنم و بر گشادیم غلبه کنم، شاید اون بیرون واقعا یکی پیدا بشه که ارزششو داشته باشه، هان؟ یه مامان گرفتار مثل خودم که دغدغه‌هاش مثل خودم باشه، وراج نباشه، حوصله سربر نباشه، به چیزی غیر از بوتاکس و کراتینه و کفش و لباس جدید فکر کنه و زیاد هم پشت سر فامیل شوهرش غیبت نکنه. یعنی از هر کدوم یه کمش اشکال نداره ولی از حد نگذرونه. همین. تا الان که دم مدرسه یچه‌ها -تنها اجتماع در دسترسم همچین کسی رو ندیده‌م، به جز مامان پردیس که اینطوری به نظر میرسه ولی خب هیچ ایده‌ای ندارم چطوری میشه باهاش دوست بشم. از مرحله «سلام من اسمم مرضیه است، تو اسمت چیه؟» گذشته‌یم ولی به مرحله بعدش که فکر میکنم یه پاندای شکم گنده از ته ذهنم در حال جویدن بامبو بهم زل میزنه و میگه جدی؟ مطمئنی همینو میخوای؟ مطمئنی اونم همینو میخواد؟ همین امروز یعنی؟ خب که چی بشه اصلا؟ اگه از این اسکولای ذوب در و‌لایت باشه که عوقتو‌دربیاره چی؟ اگه پردیس از بچه‌های تو بد تعریف کرده باشه و مامانش فکر کرده باشه که تو بیشعوری و بلد نیستی بچه تربیت بکنی چی؟ اگه خودش یه عالمه دوست داشته باشه و اصلا حوصله آدم جدید نداشته باشه چی؟ ول کن بذار بامبو بجوم....

دارک (سریال)

اسپویلی در کار نیست چون فصل یک تموم شد و خودم هم نفهمیدم چی شد که بخوام به شما بگم:)) نصف فصل دو هم دیدم باز هم چیز خاصی نفهمیدم:)) بیشتر شبیه یه پازل سی تکه‌ است که یه احمقی تکه‌هاش رو برده تو گوشه‌های مختلف خونه انداخته، یکی زیرپایه‌ی مبله، اون یکی تو خاک گلدون چال شده، یکی زیر تخم‌مرغای تو یخچال جا ساز شده و یکی ته ظرف شکر. چند تاش هم پشت کمد انداخته که تا آخر سال و خونه تکونی در نخواهد اومد. کسی چه میدونه شاید تا اسباب کشی بعدی:)) 

۰۱۰۹۲۱

اون هم مثل مامان بود 

منو نمیخواست ولی نمیتونست دوسم نداشته باشه 

برای مامان دختر خوب و مطیعی بودم، برای او هم معشوق رام و مهیا اما اینها کافی نبود برای اینکه منو بخوان.

زخم عمیق خوب ناشدنی من، درد همیشه و هنوز و همواره من، طرحواره تکراری زندگی من: نخواسته شدن، پس زده شدن، مصرف شدن و دور انداخته شدن از طرف کسی که قاعدتاً باید دوستم میداشت. 





اینجوریاس

طرفای ما یه مثل قدیمی هست که میگه »سگ بومی، بِه از آخونـد غریبه»

شاید فکر کنید این یه جور توهینه به ساحت آخونـد، ولی سخت در اشتباهید؛ اتفاقاً میخواد بگه آخونـد خیلی خوب و عزیز و محترمه، اما با همه خوبی و عزتش وقتی پای انتخاب بین خودی و غریبه باشه در کمال احترام ما  سگ خودمونو به اون ترجیح میدیم. پارادوکس عجیبی در این مثل هست که شناخت عمیقی از فرهنگ دهاتیهای مناطق مرکزی ایران میده. 

Childhood dream


یه روز هدفونو بذار تو گوشت، پلیر رو بذار روی ریپید و همینجور که «Childhood dream» رو پلی میکنی راه بیافت از تقاطع بلوار دریا، سربالایی بلوار فرهنگو بیا بالا و فکر کن به اون روزهای خوب با هم بودن، به همون لحظه‌ها که احساس دوستش داشتن برات کافی بود، با اینکه مطمئن نبودی اون دوستت داره یانه. به ذوق اون روزها فکر کن، به لطافت اون خیالها، به اون لبخند بی اراده موقع دیدن اسمش رو گوشیت، به آهنگ صداش، به طعنه‌های دلنشینش، به همه شادی‌ها و نوازشهایی که بهترینهای زندگیت بودن، به همه حس‌هایی که بعد از اون تمام شد و بعد به اون حس عجیب یأس فکر کن، به اون جیغ و دادهایی که  سرش کشیدی، به همه اون مشتهایی که به سینه‌ش کوبیدی، به همه اون بد و بیراه‌هایی که حواله‌ش کردی و به همه اون اشکهایی که تنهایی ریختی. اشکاتو پاک کن و به اون آذرماه‌هایی فکر کن که دنیا داشت تموم میشد ولی نشد، به همه اون برگهای خشکی که زیر پای بشریت له شد و به همه زمستونهایی که ضعیفترهای طبیعت از سرما و گرسنگی از پا دراومدن اما تو ردشون کردی. به زندگی زیبای بی‌معنا فکر کن و اگه هنوز به آخر بلوار نرسیده بودی سرتو بیار بالا، پلکاتو فشار بده که لایه نازک اشک از روی نگاهت پاک بشه. ساختمونها رو نگاه کن که قد و نیم‌قد و کاملا بی‌ربط کنار هم ایستاده‌ن. صدای نفستو گوش بده که تو سربالایی سخت شده. راننده‌ها رو ببین که یا دارن پدال گاز رو فشار میدن که از سربالایی بالا کشیده بشن، یا دارن نیش ترمز میگیرن که تو سرازیری نخورن به ماشین جلویی. چشماتو ببند، کلاویه‌های پیانو رو ببین، انگشتای پیانیست که بی‌عجله روشون فشار میاره، بدنش که نرم و موزون تکون میخوره. تو این لحظه‌ها زندگی کن، تا زنده‌ای زندگی کن. 

۰۱۰۹۰۹

آمار بازدید وبلاگم  گاهی فضایی میشه. متوجه شده‌م تو لیست روزانه چندین وبلاگ هستم و امروز گشتی تو اونها زدم. دوستی وبلاگهای روزمره نویس رو«جهانهای موازی» نامیده بود. امروز که داشتم توی این جهانها سیر میکردم، حس کردم هیچ توازی بین این جهانها وجود نداره. بیشتر شبیه اسباب بازی‌های مارپیچه که بچه نوپا توپ زرد رو میذاره بالای سرسره و  توپ زرد سر میخوره میاد پایین، بعدش توپ قرمز، بعدش توپ آبی.... توپ بنفش که باشی برات جالبه سر خوردن زرد و قرمز و آبی رو تماشا کنی ولی زرد که باشی همه چی خیلی بی مزه است. 

۰۱۰۹۰۸

مادرم داره میمیره اما نمیمیره

تو هفت سال اخیر این بار چهارمه که وضعش اینقدر وخیمه که دکترها هیچ امیدی بهمون نمیدن. قلبا دلم میخواد بمیره چون اگه خودم بودم نفس کشیدن به بهای این همه درد و رنج رو نمی‌خواستم. دیروز رفتم دیدمش، نیمه هوشیار بود، چشماش بسته بود ولی وقتی صداش میکردم واکنش داشت و سعی میکرد چشماشو باز کنه. پشیمون شدم که دیدمش. همه عصبانیتم تبدیل شد به غم. خانواده.م من رو کامل مصرف کرد و هنوز که هنوزه ازم طلبکاره. دو هفته پیش به ضرورت چند روز خونه‌شون موندم و با قهر و حال کثافت ترکشون کردم. احساساتم عین خامه‌ایه که ریخته باشن تو آبگوشت و با استفراغ تزیینش کرده باشن. 

پ.ن. 
ده سال پیش همین موقعها بود که گوشه‌ی رینگ گیرم انداخته بود و با هر چی که دستش میرسید ضربه میزد. با بهانه‌های بی‌معنی آزارم می‌داد و زندگی رو زهرمارم می‌کرد. از فشار حرفا و کارهاش روزی صد بار آرزوی مرگ میکردم. نه مادر من، نه حاج خانوم، متاسفانه ده سال که هیچی، صد سال هم بگذره نمیتونم فراموش کنم چه کردی با من. هنوز هم پاش بیافته همون لجباز و بی‌رحمی که بودی هستی. هنوز هم عصبانیتم به دلسوزیم میچربه. 

010907

 یه شال مشکی انداختم روی سر و بازوهام، یقه لباس مشکیم بسته بود و شلوار بلند مشکی هم پام بود. شوهرم فرمودن کجا با این قیافه؟ عرض کردم چشه مگه؟ زن زندگی آزادی:)) میرم پارکینگ کیف بچه رو ازماشین بیارم. فرمودن نمیخواد تو بری، خودم میرم. بله دوستان، مرد میهن کیرم تو مغز معیوب:|

010906

صبح خود را با شنیدن موسیقی خوب و معرفی صدای سازها به اطفال شروع کردم. رسیدیم به آهنگ «نوایی» با صدای بیژن بیژنی. پس از درامد مفصل آهنگ ، آواز که شروع شد اشک توی چشمهایم جمع شده بود، برگشته بودم به بچگی هایم، آن موقع که رادیو آهنگهای خوب میگذاشت. دو بیت که خواند ماشین را پارک کرده و ضبط را خاموش کردم تا بچه ها را ببرم مدرسه. قبل از پیاده شدن فسقلی گفت: «مامان خوش به حالت تو میتونی تا آخر آهنگو گوش کنی. »

آوای فرشتگان - گیوم موسو

رمان یک عامه‌پسند پر کشش فرانسوی است که خواندنش لذت‌بخش بود اما نسخه‌ای که در فیدیبو خواندم ترجمه (از آریا نوروزی) و ویراستاری‌اش افتضاح بود. در تمام کتاب هکسره شهید شده بود. آدم گریه‌ش می‌گرفت.