کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۰۱۰۹۰۸

مادرم داره میمیره اما نمیمیره

تو هفت سال اخیر این بار چهارمه که وضعش اینقدر وخیمه که دکترها هیچ امیدی بهمون نمیدن. قلبا دلم میخواد بمیره چون اگه خودم بودم نفس کشیدن به بهای این همه درد و رنج رو نمی‌خواستم. دیروز رفتم دیدمش، نیمه هوشیار بود، چشماش بسته بود ولی وقتی صداش میکردم واکنش داشت و سعی میکرد چشماشو باز کنه. پشیمون شدم که دیدمش. همه عصبانیتم تبدیل شد به غم. خانواده.م من رو کامل مصرف کرد و هنوز که هنوزه ازم طلبکاره. دو هفته پیش به ضرورت چند روز خونه‌شون موندم و با قهر و حال کثافت ترکشون کردم. احساساتم عین خامه‌ایه که ریخته باشن تو آبگوشت و با استفراغ تزیینش کرده باشن. 

پ.ن. 
ده سال پیش همین موقعها بود که گوشه‌ی رینگ گیرم انداخته بود و با هر چی که دستش میرسید ضربه میزد. با بهانه‌های بی‌معنی آزارم می‌داد و زندگی رو زهرمارم می‌کرد. از فشار حرفا و کارهاش روزی صد بار آرزوی مرگ میکردم. نه مادر من، نه حاج خانوم، متاسفانه ده سال که هیچی، صد سال هم بگذره نمیتونم فراموش کنم چه کردی با من. هنوز هم پاش بیافته همون لجباز و بی‌رحمی که بودی هستی. هنوز هم عصبانیتم به دلسوزیم میچربه. 

نظرات 1 + ارسال نظر
تراویس بیکل چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 12:50 ق.ظ https://travisbickle1.blogsky.com/

پدر و مادرها در بیشتر مواقع بزرگترین دشمن بچه ها هستن

وحشتناکه واقعا
از این میترسم من هم همین نقش رو برای بچه م داشته باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد