یه روز هدفونو بذار تو گوشت، پلیر رو بذار روی ریپید و همینجور که «Childhood dream» رو پلی میکنی راه بیافت از تقاطع بلوار دریا، سربالایی بلوار فرهنگو بیا بالا و فکر کن به اون روزهای خوب با هم بودن، به همون لحظهها که احساس دوستش داشتن برات کافی بود، با اینکه مطمئن نبودی اون دوستت داره یانه. به ذوق اون روزها فکر کن، به لطافت اون خیالها، به اون لبخند بی اراده موقع دیدن اسمش رو گوشیت، به آهنگ صداش، به طعنههای دلنشینش، به همه شادیها و نوازشهایی که بهترینهای زندگیت بودن، به همه حسهایی که بعد از اون تمام شد و بعد به اون حس عجیب یأس فکر کن، به اون جیغ و دادهایی که سرش کشیدی، به همه اون مشتهایی که به سینهش کوبیدی، به همه اون بد و بیراههایی که حوالهش کردی و به همه اون اشکهایی که تنهایی ریختی. اشکاتو پاک کن و به اون آذرماههایی فکر کن که دنیا داشت تموم میشد ولی نشد، به همه اون برگهای خشکی که زیر پای بشریت له شد و به همه زمستونهایی که ضعیفترهای طبیعت از سرما و گرسنگی از پا دراومدن اما تو ردشون کردی. به زندگی زیبای بیمعنا فکر کن و اگه هنوز به آخر بلوار نرسیده بودی سرتو بیار بالا، پلکاتو فشار بده که لایه نازک اشک از روی نگاهت پاک بشه. ساختمونها رو نگاه کن که قد و نیمقد و کاملا بیربط کنار هم ایستادهن. صدای نفستو گوش بده که تو سربالایی سخت شده. رانندهها رو ببین که یا دارن پدال گاز رو فشار میدن که از سربالایی بالا کشیده بشن، یا دارن نیش ترمز میگیرن که تو سرازیری نخورن به ماشین جلویی. چشماتو ببند، کلاویههای پیانو رو ببین، انگشتای پیانیست که بیعجله روشون فشار میاره، بدنش که نرم و موزون تکون میخوره. تو این لحظهها زندگی کن، تا زندهای زندگی کن.