کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

010907

 یه شال مشکی انداختم روی سر و بازوهام، یقه لباس مشکیم بسته بود و شلوار بلند مشکی هم پام بود. شوهرم فرمودن کجا با این قیافه؟ عرض کردم چشه مگه؟ زن زندگی آزادی:)) میرم پارکینگ کیف بچه رو ازماشین بیارم. فرمودن نمیخواد تو بری، خودم میرم. بله دوستان، مرد میهن کیرم تو مغز معیوب:|

نظرات 4 + ارسال نظر
تراویس بیکل دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 10:17 ق.ظ https://travisbickle1.blogsky.com/

نخواسته تو زحمت بیفتی

آره
اصلا هم ربطی به لباسم نداشت
بیا با هم عر عر کنیم:)))

مسلم دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 10:35 ق.ظ https://paeizaan.blogsky.com/

ببین کی داره برمیگرده به اوج خودش ، خیلی خوب بود
تو یه روز جایزه نوبل رو می گیری

:))))
نوبل بددهنی هم داریم مگه؟:))

تراویس بیکل جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 10:12 ب.ظ https://travisbickle1.blogsky.com/

سر وسینه بلوری رو ریختی بیرون حق داشته دیگه

حقشو میتونه بکنه تو کونش
چه حقی داره؟ مال خودمه به هر کی بخوام نشون میدم. تازه با دقت بخون نوشتم یقه‌م بسته بود

تراویس بیکل شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 03:00 ق.ظ https://travisbickle1.blogsky.com/

بالاخره همون بازوها و گردن کفاف میکنه.

تو خوبی بابا
ولمان کن:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد