من واقعا حوصله ندارم خودمو به آدمای جدید بشناسونم
عطای آدمهای قدیمی رو هم به لقاشون بخشیدهم
ولی شاید بهتره جای نالیدن یه حرکتی بزنم و بر گشادیم غلبه کنم، شاید اون بیرون واقعا یکی پیدا بشه که ارزششو داشته باشه، هان؟ یه مامان گرفتار مثل خودم که دغدغههاش مثل خودم باشه، وراج نباشه، حوصله سربر نباشه، به چیزی غیر از بوتاکس و کراتینه و کفش و لباس جدید فکر کنه و زیاد هم پشت سر فامیل شوهرش غیبت نکنه. یعنی از هر کدوم یه کمش اشکال نداره ولی از حد نگذرونه. همین. تا الان که دم مدرسه یچهها -تنها اجتماع در دسترسم همچین کسی رو ندیدهم، به جز مامان پردیس که اینطوری به نظر میرسه ولی خب هیچ ایدهای ندارم چطوری میشه باهاش دوست بشم. از مرحله «سلام من اسمم مرضیه است، تو اسمت چیه؟» گذشتهیم ولی به مرحله بعدش که فکر میکنم یه پاندای شکم گنده از ته ذهنم در حال جویدن بامبو بهم زل میزنه و میگه جدی؟ مطمئنی همینو میخوای؟ مطمئنی اونم همینو میخواد؟ همین امروز یعنی؟ خب که چی بشه اصلا؟ اگه از این اسکولای ذوب در ولایت باشه که عوقتودربیاره چی؟ اگه پردیس از بچههای تو بد تعریف کرده باشه و مامانش فکر کرده باشه که تو بیشعوری و بلد نیستی بچه تربیت بکنی چی؟ اگه خودش یه عالمه دوست داشته باشه و اصلا حوصله آدم جدید نداشته باشه چی؟ ول کن بذار بامبو بجوم....
فیلسوفمون موقع دوست پیدا کردن میشه پاندا
فلسفه من فلسفه پاندائیسمه، بخور و بخواب و به تخمت نگیر:)))
تجسم آرمانشهر من تو جنگلهای چینه:))
سلام. چقدر از این عبارت "اسکولای ذوب در ولایت" خندیدم. یک معضلند. دور من پر از این مامانهاست. مخصوصا مامان صمیمی ترین دوستِ دخترم.هیچ گِلی هم نمیشه آدم بگیره سرش.والا...
اسیریم تو این مملکت
بدبختی این اسکولا تو همه رقم تیپ و ظاهری هم پیدا میشن. تا حرفش پیش نیاد آدم نمیفهمه. بعد فکر کن طرف عاشق قاتل بالقوه خودت و بچههاته، چه جوری میشه باهاش دوست بود؟!
:)) یک لحظه ترسم از این تصویر که «اگه مامان بشم و هنوز از آدما عنم بگیره چی؟» ریخت.
نترس بابا، زندگی تا آخرش همینه. تا الانش دووم آوردیم، بعدش هم میتونیم:)))