کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

980529

در اتاق خوابو باز میکنم و با بچه ها سه تایی میپریم رو تخت که باباشونو بیدار کنیم. صداش میکنیم ولی از جاش تکون نمیخوره. عادت روزهای تعطیلمون همینه که وقتی من اجازه دادم -بسته به کار و برنامه اونروز- بچه ها بریزن توی اتاق خواب و اونقدر بهش ور برن تا هوشیار بشه. خودم چند وقت است قاطی این بازی -که هنوز واسه بچه ها جذابه، نمیشوم. وقتی میبینم سر و صدا فایده نداره، از شونه هاش میگیرم و به زور و زحمت میچرخونمش به طرف خودم. لاغر به نظر میرسه ولی استخواناش پُره و وقتی شل میخوابه حسابی سنگین میشه. چشماشو باز نمیکنه، هیچ واکنشی نداره. دستمو رو گونه ش میذارم و با انگشت شصت پلک راستشو بالا میبرم. مردمک چشمش تو چشمخانه میگرده و باز میره پشت پلک قایم میشه. درست چسبیده به حلقه دور مردمکش یه لکه قهوه ای داره، انگار ظرف عسلیش ترک خورده باشه و نشت کرده باشه. میگم: "عه! خیلی وقته این لکه قهوه ای رو ندیده م." یاد روزهای اولی میافتم که کنارش دراز میکشیدم و دنبال نشونه های طبیعی بدنش میگشتم. آبان که بیاد دو سال میشه که توی این آدم دنبال هیچی نگشته م، همونی که اون روز تو گوشیش پیدا کردم واسه همه عمرم بسه. گذشته اون روزهایی که فکر میکردم اگه کنارش بخوابم و به موهاش ور نرم، کم کاری کرده م. فکر میکردم اگه بهش پشت کنم و حوصله نوازش نداشته باشم مدیونش میشم، یا فکر میکردم نخوابیدن رو تخت مشترکمون یه خیانت خفیفه. دیشب زیر دوش داشتم بدیهاشو تو ذهنم ردیف میکردم ولی الان که تنم به تنش چسبیده، حس میکنم ازش بدم نمیاد. میشه یه عمر بی دردسر کنارش زندگی کرد. این روزها تو رابطه مون دنبال رنگ و معنی نمیگردم، رها کرده م. بچه ها و من رو با هم توی بغلش میگیره و فشارمون میده. با هم جیغ میکشیم و میخندیم؛تو این لحظه و این موقعیت تصویر آرمانی یک خانواده ی خوشبختیم. فکر میکنم بچه عین آرده که وقتی بریزی رو خمیر ورنیومده ی زندگی، دیگه به دستت نمیچسبه و میشه چونه گرفت و به تنور چسبوندش. گیرم که حاصل کار جای نون، فطیر بشه؛ همیشه نفخ داری ولی از گرسنگی نمیمیری. 

یه مدل خرماهایی خریده ام اسمش خرمای عربیه، خشکه و اندازه اش نصف رطب مضافتی (همون خرماهایی که تو ختم میدن)؛ درنتیجه هسته اش هم نصف هسته اونهاست. خواستم بگم اگه یه عرب به چیزی گفت هسته خرما بدونید فحشش از اون چیزی که فکرشو میکنید خیلی سنگینتره:))))))

ببین چی پیدا کردم

داشتم یه ایمیل قدیمی رو شخم میزدم، رسیدم به یه ایمیل از بلاگ اسکای که درخواست تغییر رمز یه وبلاگ بود. یوزرنیم وبلاگ آشنا بود ولی مطلقاًیادم نمیومد چنین وبلاگی درست کرده باشم. یوزرنیم رو زدم تو بلاگ اسکای و رمز معمولمو وارد کردم و اینو کشفیدم:

https://sar-e-khat.blogsky.com

اولین و آخرین پستش مال اسفند هشتاد و نهه. ای دل خجسته! ای دل دلک خجسته من! عجب بالا و پایین داره دنیا! آدمی که اونروزها عاشق شعر عاشقانه بود، تو عشق خرابکاری کرد و خرابه شد و دل خرابش از هر چی شعر عاشقانه بود بهم خورد. چقدر طفلکی بود اون آدم. چقدر دلم میسوزه واسه اون آدم، واسه همه ندونستنهاش و نتونستنهاش. چقدر اون آدم دوره از من امروز، ولی دل خجسته اش ارث رسیده به من. 

980524

خواب میبینم توی اتاق خوابمان هستم، به جز تخت دو نفره مان هیچ اسباب دیگری در اتاق نیست، حتی پرده ها هم با یک پارچه سفید ساده عوض شده که تا آخر کشیده نشده است. ملحفه ها و روبالشی ها یک دست سفیدند مثل اتاقهای بیمارستان. من همان سمت خودم روی تخت صاف صاف دراز کشیده ام و ملحفه سفید را تا زیر گلویم بالا آورده ام، انگار میخواهم بی لباسی ام را بپوشانم.   نور اتاق به بعدازظهر پاییز میماند و علاوه بر دلگیری نحس هم به نظر میرسد. نوعی علم غیب دارم، میدانم به زودی اتفاقی میافتد. ناگهان در گوشه پایینی سمت دیگر تخت، موجودی شروع به تجسم میکند، در سکوت میبینم که زیر ملحفه سفید هر صدم ثانیه بزرگتر میشود. ترس همه وجودم را گرفته است، زبانم بند آمده و تنم لَمس شده، نمیتوانم تکان بخورم. مثل آدمی هستم که در ریکاوری اتاق عمل صداها را میشنود ولی هنوز قدرت عکس العمل ندارد، با این تفاوت که من هم میشنوم و هم میبینم و هم ترس را حس میکنم چون با علم غیبم میدانم قرار است به من تجاوز شود. موجود در حال تجسم زیر ملحفه، کم کم هیبت آدمیزاد میگیرد، مردلاغر و قد بلندی روی چهار دست و پا مثل کودکان نوپا حرکت میکند و به سمت من می آید. چشم دوخته ام به حرکات او و حتی توان ندارم که برای جیغ کشیدن تلاش کنم. آنقدر ترسیده ام و آنقدر از این وضعیت افلیجم در عذابم که فقط دلم میخواهد زودتر به من برسد و کارش را بکند و برود. دیگر به کنارم رسیده و من وحشتزده و بی حرکت  نگاهم را از او میگیرم و به بالش خالی شوهرم خیره میشوم. سرش که از زیر ملحفه بیرون می آید میبینم خودش است. بالای سرم می آید و زل میزند به صورتم، مثل اینکه نمیشناسدم. دستش را از زیر ملحفه به سمتم می آورد. پیش از آنکه لمسم کند چشمهایم باز میشود. بیدارم ولی هنوز بدنم سست و کرخت است. سر برمیگردانم، میبینمش که آرام روی بالشش خوابیده، با نفسهای منظم. 

بچه های ما همونی میشن که ما هستیم، حتی اگه از خودمون خوشمون نیاد.

اخیرا چند مرتبه رفته ام تو اتاق بچه ها و دیده ام یکیشون روی تخت بی حرکت نشسته و خیره شده به یه نقطه. میگم داری چی کار میکنی مامان جان؟ میگه دارم فکر میکنم. میپرسم به چی فکر میکنی؟ جواب میده نمیدونم. 

یادم میاد چند بار در حالی که تو فکر و خیال خودم بوده ام مچمو گرفتن و پرسیدن داری چی کار میکنی و جواب داده ام دارم فکر میکنم. احساس میکنم بچه سه ساله نباید اینجوری باشه؛ نباید حالاتش اینقدر نوسان داشته باشه، یه زمان پر از شر و شور و خارج از کنترل و یه زمان اینجور لوباتری.  نمیدونم چی کار میشه براشون کرد. سعی خودمو میکنم که محیط و فعالیتهاشونو جوری طراحی کنم که بتونن انرژیشونو تخلیه کنن و روحیه شون بالا بمونه ولی درنهایت ذاتشون از یه گوشه میزنه بیرون. احساس میکنم نباید با ذاتشون دربیافتم/دربیافتن چون بیشتر ازشون انرژی میگیره. خلاصه دارم روی لبه تیغ هیپ هاپ میرقصم. 

أفلا توحشون؟!

خوب است آدم خدایی داشته باشد که "گرجمله کائنات کافر گردند/بر دامن کبریاش ننشیند گَرد"، اما متأسفانه اغلب خدایان اعصاب ندارند و تا یک نفر کافر می گردد سریع می تکانندش. 

980514

این دنیادتا دلت بخواد دردناکه

از همه بدترش اینه که قسمتهای خوب قصه ها زود تموم میشه ولی دردها و رنجهاش وقتی میان دیگه نمیرن.

پوست کلفته آدمیزاد که رنجها رو فراموش میکنه و میچسبه به ادامه ی زندگی؛ همیشه منتظره تا باز اون قسمتهای خوب قصه پیش بیاد. آدمیزاد نمیخواد باور کنه خورشید روزهای خوب هی کمرنگتر و کمرنگتر میشه. آدمیزاد فقط و فقط و فقط به امید زنده است. امیده که نمیذاره یه نصف شب که سلول سلول تنت ازت میپرسه "خوب که چی؟" تیغ خلاصو بزنی به رگ سبزآبیت. 

خیالت راحت

توی یکی از کتابهای بچه ها شعری هست درباره ی رنگین کمان و کنارش یک نقاشی کودکانه که رنگین کمان را به شکل سرسره ای بسیار بلند با شیب کم به تصویر کشیده با دختر و پسری که در حال سر خوردن روی آن هستند. هر بار که ب این شعر میرسیم -بلا استثناء فلفلی با دیدن این تصویر با نگرانی میگوید:  "الان رندین تمون میستنه (الان رنگین کمون میشکنه)" و من هر بار باید خیالش را راحت کنم که این سرسره آنقدر محکم هست که بشود رویش سر خورد. دیشب از دهنم در رفت و گفتم: "مادرجان این رنگین کمون واقعی که نیست، خیالیه؛ چیزای خیالی هیچیشون نمیشه". و بعد با خودم فکر کردم عجب جمله قصاری! چیزای خیالی هیچیشون نمیشه! واقعا چه کسی میتواند به خیال ما آسیب بزند؟ آدم هر چیزی را ببرد توی خیالش، میتواند تا آخر عمر دور از چشم همه سالم و سلامت نگهش دارد. شاید همه خیالاتی ها یک روز یک جا  خسته از شکستهای کودکانه شان به درونشان پناه برده اند و کشف کرده اند که خیال آدم امن ترین جای دنیاست. 

مرده شور اون صندلی و سایه بونو ببره!

کاش به جای سوگواری سر مزار مرده، یه باشگاه بوکس کرایه میکردن به هرکس یه کیسه بوکس میدادن هر چی حرص داشتیم سرش خالی میکردیم و در حال مشت و چنگ زدن جیغ و گریه مون هم میکردیم. این سوسول بازیا و مراسمها فایده نداره. 

980505

یه تاپ قرمز شوهرکش دارم که مدتها بود یه گوشه انداخته بودم و حس پوشیدنشو نداشتم چون با این شکم وامونده پوشیدنش عاملی در جهت دق دادن شوهر بود. دیروز به علت گرمای زیاد و نیم بند بودن خیلییییی زیاد تاپ، واسه پوشیدن انتخابش کردم. این وسط برخورد بچه ها خیلی خوب بود. فسقلی اومده هی دست میکشه رو لباسم میگه: چِدَق عَشنده (چقدر قشنگه). میخندم میگم آره قشنگه . میگه مال کیه؟ میگم مال خودمه. میگه نه مال تو نیست. زبون بسته نمیتونست توضیح بیشتر بده وگرنه میگفت این چیزها به قیافه تو نمیخوره. اون ول کرد فلفلی شروع کرد. یه ربع یه بار میاد میپرسه: لباس کیه؟ میگم مال منه. میگه کِی خریدی؟ میگم داشتمش. میگه نعععع مال تو نیست، قَسَنه.