کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

980524

خواب میبینم توی اتاق خوابمان هستم، به جز تخت دو نفره مان هیچ اسباب دیگری در اتاق نیست، حتی پرده ها هم با یک پارچه سفید ساده عوض شده که تا آخر کشیده نشده است. ملحفه ها و روبالشی ها یک دست سفیدند مثل اتاقهای بیمارستان. من همان سمت خودم روی تخت صاف صاف دراز کشیده ام و ملحفه سفید را تا زیر گلویم بالا آورده ام، انگار میخواهم بی لباسی ام را بپوشانم.   نور اتاق به بعدازظهر پاییز میماند و علاوه بر دلگیری نحس هم به نظر میرسد. نوعی علم غیب دارم، میدانم به زودی اتفاقی میافتد. ناگهان در گوشه پایینی سمت دیگر تخت، موجودی شروع به تجسم میکند، در سکوت میبینم که زیر ملحفه سفید هر صدم ثانیه بزرگتر میشود. ترس همه وجودم را گرفته است، زبانم بند آمده و تنم لَمس شده، نمیتوانم تکان بخورم. مثل آدمی هستم که در ریکاوری اتاق عمل صداها را میشنود ولی هنوز قدرت عکس العمل ندارد، با این تفاوت که من هم میشنوم و هم میبینم و هم ترس را حس میکنم چون با علم غیبم میدانم قرار است به من تجاوز شود. موجود در حال تجسم زیر ملحفه، کم کم هیبت آدمیزاد میگیرد، مردلاغر و قد بلندی روی چهار دست و پا مثل کودکان نوپا حرکت میکند و به سمت من می آید. چشم دوخته ام به حرکات او و حتی توان ندارم که برای جیغ کشیدن تلاش کنم. آنقدر ترسیده ام و آنقدر از این وضعیت افلیجم در عذابم که فقط دلم میخواهد زودتر به من برسد و کارش را بکند و برود. دیگر به کنارم رسیده و من وحشتزده و بی حرکت  نگاهم را از او میگیرم و به بالش خالی شوهرم خیره میشوم. سرش که از زیر ملحفه بیرون می آید میبینم خودش است. بالای سرم می آید و زل میزند به صورتم، مثل اینکه نمیشناسدم. دستش را از زیر ملحفه به سمتم می آورد. پیش از آنکه لمسم کند چشمهایم باز میشود. بیدارم ولی هنوز بدنم سست و کرخت است. سر برمیگردانم، میبینمش که آرام روی بالشش خوابیده، با نفسهای منظم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد