نمیدونم از سر تنهایی و بی کسیه که دلم براش تنگ میشه (یعنی بقول معروف از بی مادری به زن بابا رضایت دادم) ، یا اینکه واقعاً دوستش دارم و دلمو برده... به هر حال واقعیت اینه که بدجوری دلم براش تنگ شده! اما به خودم قول دادم که دیگه سراغشو نگیرم... خوبیت نداره! اصلا دلیل اصلی که رابطه ام رو باهاش قطع کردم همین بود، همین که احساس میکردم وابسته اش شده ام و این بده، خیلی هم بده... دیگه نمیخوام وابسته کسی بشم. چرا باید وابسته کسی بشم که تا حالا ندیدمش؟ حتی صداشم نشنیدم، نمیدونم وقتی حرف میزنه صداش تو دماغیه یا بم؟ دستاشو تکون میده یا نه؟ به آدم زل میزنه یا به دور نگاه میکنه؟ چه جوری میخنده، خنده اش ملیح و آرومه یا اینکه مثل صدای چرخ چاه میخنده؟ چه جوری راه میره؟ چاییشو هوورررررررت میکشه یا صبر میکنه تا خنک بشه؟ اینا همه مهمه، اینا یعنی شخصیت، نه نوشته های یه وبلاگ و چند تا نامه...
پ.ن.
آخیش چقدر حالم خوب شد از اینکه حرف دلمو زدم... داشتم منفجر میشدم! مطمئن نیستم که این پست رو منتشر خواهم کرد یا نه؟!
پ.ن.2
حتی یه دیالوگ کوتاه هم میتونه این دلتنگی رو بر طرف کنه ولی دارم به خودم فشار میارم که این کارو نکنم، اصلا باورم نمیشه که اشکم داره بابت این قضیه درمیاد... نه ... من تن به وابستگی نمیدم... من زیر بارش نمیرم! ... من مقاومت میکنم، حالا میبینی!
پ.ن.3
وابستگی به آدمی که دیر یا زود باید بذاریش کنار به چه کار میاد؟ جز ضربه ی روحی چی داره؟ من همینجوری نزده میرقصم و افسردگی و اضطراب دارم، یه ماجرای نیمه تموم دیگه فقط حالمو بدتر میکنه! همین.
پ.ن.4
چقدر این پست لخت و عوره، یعنی منتشرش کنم؟ براش رمز میذارم...