کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۰۰۱۲۱.۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۹۰۰۱۲۱

خواهرم برام اسمس داده: «فرق عزیز و دلتنگ: دلتنگ کسیه که پیام میفرسته، عزیز کسیه که پیام میخونه» فکر کنم راست میگه چون من اصلاً دلم واسشون تنگ نشده... احساس میکنم خیلی بی  عاطفه ام... از وقتی یادم میاد همین بوده ام...

پ.ن.

وقتی غر میزنم و نق نق میکنم، بهم میگن غرغرو، بی اعصاب و ... وقتی هم که ساکت میمونم و چیزی نمیگم همه میگن چرا اینقدر پکری، چرا ناراحتی؟؟ خوب چیکار کنم، وقتی ناراضی ام یا باید ابراز کنم یا باید ساکت باشم و بریزم تو خودم... در هر صورت من ناراضی ام، زورکی که نمیتونم خودمو راضی کنم...

پ.ن.2

هویت دختر ایرانی با چایی آوردن تعریف شده، یا واسه خواستگار، یا واسه بابا و داداش و عمو و دایی...

۹۰۰۱۲۰

بعضی ها اونقدر سرخوشن که آدم دلش نمیاد حتی با ارسال یه ایمیل ناراحت کننده، خوشیشونو ازشون بگیره... خوش بحالشون بخدااااااااااا

۹۰۰۱۱۹.۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۹۰۰۱۱۹

اینکه ترجیحت بدن خیلی لذت بخشه... مثلاً بین چند تا خاله، خواهرزاده ات ترجیح بده وقتشو با تو بگذرونه، یا بین چند تا همکار، همکارت ترجیح بده مشکل کاریشو به تو بگه، یا بین چند تا کارمند، رئیست ترجیح بده تو رو امین خودش بدونه، یا بین چند تا دوست، دوستت ترجیح بده خبر نامزدیشو اول به تو بده...  اینا خیلی خوبه، خیلی ی ی ی... خدا رو شکر که تجربه ی همه اینها رو دارم... اما خدا وکیلی هیچ کدومشون به اندازه ی این نمیچسبه که یه پسر (که سرش به تنش میارزه) تو رو به بقیه دخترا ترجیح بده...

۸۹۱۰۱۰

شنبه هفته پیش به مغازه ای رفتم که همیشه لوازم خانگیمون رو ازش میخریم. اونجا یه بوی خاصی میاد که بد هم نیست. اون روز که اون بو رو استشمام کردم، بی مقدمه و بی دلیل یاد کسی افتادم که از یکسال پیش تا الان خبری ازش ندارم. اونروز هر چی فکر کردم دلیلشو نفهمیدم. حاصل اون کلنجار مغزی، فقط اعصاب خوردی و ضد حال زدن به پسر فروشنده بود...


امروز یادم اومد که دلیلش چی بود. پارسال آخرای پاییز ما به اون مغازه زیاد رفت و آمد میکردیم و  همون موقع من و اون شخص زیاد اسمس بازی داشتیم. اون بو با خاطره ی اون اسمس ها گره خورده بود. کشف عجیبی بود...

۸۹۱۰۱۳

امروز واسه 50 تومان اضافه کرایه تاکسی شش تا تلفن زدم و دست آخر تهدید کردم که اگه این وضع اصلاح نشه، چند تا ماشین این خطی ها رو آتیش میزنم تا بفهمن که مردم خر نیستن!!!!



پ.ن.

اگه مسافرکشها زیاد کنند آدم نمیسوزه، ولی تاکسی که گرون میکنه آدم تا تهش میسوزه



پ.ن.۲

اگر خودسوزی به نشانه ی اعتراض خودکشی محسوب نمیشد و وعده ی عذاب نابخشودنی خدا رو نداشت، من قطعاً این کار رو میکردم. درست وسط میدون آزادی، زیر برج آزادی خودمو آتیش میزدم!

۹۰۰۱۱۸.۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۹۰۰۱۱۸

تصمیم داشتم تو این وبلاگ فقط خودم بنویسم و نقل قول نکنم ولی این یکی واقعاً حیف بود...:

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است… شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند. شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟” شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟” شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!” 


پ.ن.

تلخی قصه اینه که این آتش داره خودم رو هم میسوزونه...


پ.ن.2

مرد را دردی اگر باشد خوش است

در بی دردی علاجش آتش است.



۹۰۰۱۱۷

نمیدونم از سر تنهایی و بی کسیه که دلم براش تنگ میشه (یعنی بقول معروف از بی مادری به زن بابا رضایت دادم) ، یا اینکه واقعاً دوستش دارم و دلمو برده... به هر حال واقعیت اینه که بدجوری دلم براش تنگ شده! اما به خودم قول دادم که دیگه سراغشو نگیرم... خوبیت نداره! اصلا دلیل اصلی که رابطه ام رو باهاش قطع کردم همین بود، همین که احساس میکردم وابسته اش شده ام و این بده، خیلی هم بده... دیگه نمیخوام وابسته کسی بشم. چرا باید وابسته کسی بشم که تا حالا ندیدمش؟ حتی صداشم نشنیدم، نمیدونم وقتی حرف میزنه صداش تو دماغیه یا بم؟ دستاشو تکون میده یا نه؟ به آدم زل میزنه یا به دور نگاه میکنه؟ چه جوری میخنده، خنده اش ملیح و آرومه یا اینکه مثل صدای چرخ چاه میخنده؟ چه جوری راه میره؟ چاییشو هوورررررررت میکشه یا صبر میکنه تا خنک بشه؟ اینا همه مهمه، اینا یعنی شخصیت، نه نوشته های یه وبلاگ و چند تا نامه...


پ.ن.

آخیش چقدر حالم خوب شد از اینکه حرف دلمو زدم... داشتم منفجر میشدم! مطمئن نیستم که این پست رو منتشر خواهم کرد یا نه؟!


پ.ن.2

حتی یه دیالوگ کوتاه هم میتونه این دلتنگی رو بر طرف کنه ولی دارم به خودم فشار میارم که این کارو نکنم، اصلا باورم نمیشه که اشکم داره بابت این قضیه درمیاد... نه ... من تن به وابستگی نمیدم... من زیر بارش نمیرم! ... من مقاومت میکنم، حالا میبینی! 


پ.ن.3

وابستگی به آدمی که دیر یا زود باید بذاریش کنار به چه کار میاد؟ جز ضربه ی روحی چی داره؟ من همینجوری نزده میرقصم و افسردگی و اضطراب دارم، یه ماجرای نیمه تموم دیگه فقط حالمو بدتر میکنه! همین.


پ.ن.4

چقدر این پست لخت و عوره، یعنی منتشرش کنم؟ براش رمز میذارم...