پکر بود، پرسیدم چته؟ انگار از خدا خواسته بود که یه نفر ازش بپرسه. گفت: چهارشنبه یه خواستگار زنگ زد خونمون، شرایط منو پرسید، شرایط پسرش رو گفت... همه چی اوکی بود... بعد از مامانم پرسید شما چند تا بچه دارید؟ مامانم گفت هشت تا، اون هم خداحافظی کرد.
خدااااااااااااا
ما که نسل سوخته هستیم، ولی این یه درد رو کجای دلمون بذاریم که احمق ترین خواستگاران تاریخ بشر متعلق به نسل ما هستن!!!
به دوستم گفتم غصه نخور عزیزم، این پسرها همشون خر و نفهمن! همین داداش خود من، سی و سه سالشه، دختر سی ساله بهش معرفی میکنن میگه سنش زیاده ه ه !! بهش میگم خیلی روت زیاده بخدا، دختره سه سال از تو کوچیکتره دیگه، نکنه میخوای یه چهارده ساله واست بگیریم؟؟؟ خیلی خودمو کنترل کردم و بهش نگفتم: آخه تو که کچلی، شکمت که تو آفسایده، یه لیسانس فکسنی و یه شغل لنگ در هوا داری... آخه فکر میکنی کی هستی؟؟؟
همه پسرها همینن، وقتی میرن خواستگاری از فرق سر تا نوک پا رو ورانداز میکنن، ابروش کج نباشه، چشماش ریز نباشه، رنگ پوستش این باشه اون نباشه، دور کمرش زیاد نباشه، دور باسنش کم نباشه، وقتی راه میره لق نزنه، وقتی میشینه قوز نکنه... شغلش باباش چیه؟ خونشون کجاست؟ دانشگاه آزاد خونده یا سراسری؟ محل کارش کجاست؟ درآمدش چقدره؟؟ کار نداره؟!یعنی من باید تکی خرج خونه رو بدم؟؟ نه نمیشه باید شاغل باشه...حالا همه اینا خوب بود، چرا تعدادشون زیاده؟؟
ای تف به این نکبت آخرالزمونی
یه عمر آسته برور آسته بیا، آخرش که چی؟؟ هیشکی نمیگه دستت درد نکنه. ای ول، دمت گرم که دختر خوبی بودی. که آتیش نسوزوندی. که نجابت داشتی. مگه ما نمیتونستیم هزار غلط ریز و درشت بکنیم؟؟ چرا خوبی ما واسه هیچ کس مهم نیست؟؟ انگار که پیش فرض اینه که ما نجیب و سربزیر باشیم، بقیه اش هم که باید مطابق خواست و سلیقه آقای خواستگار باشه و البته همه چی در حد اعلا!!! خاک بر سرتون با اون ملاکهاتون!! همون حقتونه یه زن خائن هرزه نصیبتون بشه تا دلم خنک شه!! مگه زنهای خائن از بدو تولد خائن بودن؟؟ حتماً اونا هم دخترایی بودن که بالاخره مجبور شدن زن یکی از خواستگاراشون بشن... بعدش هم یه زندگی نکبت... اگه میخواستن طلاق بگیرن حتماً نکبت زندگیشون بیشتر میشده... پس میمونن ولی نه وفادارانه! به همین سادگی، به همین بدمزگی!
پ.ن.
من از آقایونی که مشمول توصیفات بالا نمیشن عذر میخوام.
پ.ن.2
این بار دومه که خواستگارش به خاطر اینکه هشت تا بچه هستن فرار میکنه. دفعه قبلی که طرف میاد با هم صحبت هم میکنن، کاملاً هم پسندیده بوده که بعدش میفهمه اینا زیادن و پاپس میکشه... خوب من هم قبول دارم اگه تعداد بچه ها کمتر باشه، زندگی راحت تر میشه، ولی واقعا آیا این همه حسنی که یه دختر داره، نمیارزه به اینکه یه عیبش رو ندیده بگیرن؟؟
بخدا هر آدمی باید از خداش باشه یه همچین همسری داشته باشه، به قدری این دختر صبور و مهربونه... آدمی که بتونه تو یه خانواده ی پر جمعیت با صلح و صفا زندگی کنه، معلومه که سازگاریش بالاست، که این واقعا کیمیاست. اما کی به این چیزا اهمیت میده؟