تو سایت سنجاق دنبال ناخنکار برای پدیکور میگشتم، هموطن کابینتکار پیام داده که ماساژ کف پا هم انجام میدم:))))
شیطونه میگه پیام بدم بگم چاییدی داداش، من خودم مَردم، دارم دنبال ک.س میگردم:))
اون یارو که 7002 تا بیت کوین تو وَلِتش داره و پسووردش رو یادش رفته و تا اون وقتی که قسمت اول پادکست رختکن بازندهها رو ساختن هشت بار پسوورد غلط وارد کرده، به ذهنش نرسیده که از هیپنوتیزم کمک بگیره؟ یا تلاش کرده ولی فایده نداشته؟
دیروز یه عالمه حرص خوردم. سر چی؟ سر کسشعر. واقعا بخوای خوب نگاه کنی تو این دو روز دنیا همه چیز کسشعره، منطقی نیست آدم اینقدر حرص بخوره:))
موضوع چی بود؟ آقای همسر فرمودن صبح جمعه میخوام برم بهشت زهرا (دوست دارم بگم قبرستون ولی شبیه فحشه)، تو هم میای؟ گفتم آره. صبح جمعه طبق معمول زود بیدار شدم و مشغول کار و بار شدم ولی گذاشتم ایشون بخوابه چون خواب صبح رو دوست داره (البته خواب بقیه ساعتهای روز رو هم دوست داره. اگه تناسخ واقعیت داشته باشه، مطمئنم تو زندگی قبلیش تنبل سه انگشتی یا کوالا بوده.) ساعت ده عین سوسک پیف پاف خورده از تخت اومده پایین و غر میزنه که چرا منو بیدار نکردین؟! بعدم هول هولکی حاضر شده و ما هم حاضر شدیم رفتیم دنبال مادرشوهره که اونها رو ببریم سر خاک. تو راه مامانش زنگ زده پس چرا نیومدی؟ میفرمان خواب موندیم! متعجب نگاهش کردم. میخواستم بگم خواب موندیم؟ تو خواب موندی لعنتی! من که از شش صبح بیدارم! هیچی نگفتم، چون مشخص بود حال نداره حرفی بشنوه. چون صبحونه نخورده بود، همونجور که پشت فرمون بود چند تا بادام و یه کم بیسکوییت تو دهنش میذاشتم که از گرسنگی غش یا قاطی نکنه. ساعت 10:40 دقیقه که مادرش سوار ماشین شد، گفت که آقا ساعت 10 با خواهرشون سر خاک باباشون قرار داشتهن! ترافیک هم که وحشتناک، مغزمونو سایید با اون رانندگیش که زودتر برسه. واقعیتش اینه که از معطل شدن خواهرش یه کم ناراحت شدم ولی اصل ناراحتیم از این بود که این مرد قرار گذاشته و ساعت تعیین کرده ولی به من نگفته. خب چرا؟ چرا زورت میاد حرف بزنی؟! بار اول هم نیستا، از روز اول داره با این حرف نزدنش منو زجر میده. نمیفهمم چرا دلش نمیخواد حرف بزنه و در مورد کارهاش، افکارش و برنامه هاش به من اطلاعات بده. آخه گفتن همچین چیز ساده ای چه ضرری داره؟ نگفتنش چه نفعی داره؟ چرا نمیخواد از اون زبونش استفاده کنه؟! هزار بار هم با زبون خوش براش توضیح دادهم که این کار درست نیست. تو تنها زندگی نمیکنی، ما یه خانواده ایم، خیلی از ساعتها و کارهای ما مشترکه، باید با هم در موردش تصمیم بگیریم، یا حداقل به هم خبر بدیم. میگه باشه، درست میگی ولی عملا همون کار همیشگی رو تکرار میکنه. انگار یه بخش از مغزش که مربوط به این قضیه است مختله. اصلا درکش نمیکنم و از چیزهایی که درکشون نکنم متنفرم. ریدم تو بنیان خانواده که باید با آدمی که از حرکات و خصوصیات اخلاقیش متنفری، عمرت رو سر کنی.
مغزم: ساعت 2:30 بعد از نیمهشبه، پاشو پاشو، برات ریدهن!
بدنم بیصدا بیدار میشه، چشمهاش به آرومی باز میشه، از تخت بیرون میاد، میره تو هال، ولو میشه رو کاناپه و زل میزنه به تلویزیون خاموش.
من: کو؟ کجا برام ریدن؟
مغزم: عن دوست داریا؟ هار هار هار
بدنم: من دیگه نمیخوابم
من: خب حالا چیکار کنیم؟
بدنم: یه چیزی بخوریم، معدهم خالیه
من: نخیر! الان وقت دریافت کالری نیست. بشین سرجات
مغزم: بیا به کسشر فکر کن
من: خفه شو
مغزم: برو توییتر کسشر بخون
من: خفه شو، بذار اون کتاب خوبه رو بخونیم.
مغزم: نوموخوام، الان وقت دریافت اطلاعات مفید نیست.
من: لعنتی چرا بیدار شدی؟ الان وقت دریافت هیچ کوفتی نیست، الان فقط وقت خوابه. بخواب! یا بمیر! فقط این جنازه رو به حال خودش بذار!
بدنم: من الان دیگه نمیخوابم، من ساعت 6:30 صبح که باید بچهها رو بیدار کنی و ببری مدرسه تازه خوابم میگیره.
من: ازتون متنففففرم، از هر دوتون
مغزم: به درک، فردا نیم ساعت زودتر بیدارت میکنم.
من: گه بخور بابا!
بدنم: این ساعت وقت دریافت گه نیست.
از اول ازدواجمون هیچ وقت به رانندگی همسرم گیر ندادم، اون هم اغلب اوقات عین آدم رانندگی میکرد، خلاف سنگینش این بود که تو جاده ممکن بود ده-بیست کیلومتر بیش از سرعت مجاز برونه. مادر و خواهرش خیلی از رانندگیش بد میگفتن که بد جوری بیاحتیاط میرونه، لایی میکشه و خلبازی درمیاره جوری که آدم تو ماشینش زهره ترک میشه. من تو دلم میگفتم اون موقعا هر چی که بوده به من ربطی نداره، مهم اینه که کنار من که میشینه کارش درسته، تا چشمتون دراد:)) ولی این چند وقته (یعنی از بعد از فوت باباش) انگار برگشته به تنظیمات کارخانه، خیلی بد میرونه، به هیچ کس راه نمیده، از راست سبقت میگیره و سرعتش وحشتناکه. امروز تو جاده سه بار نزدیک بود ماشینو بکنه زیر کامیون و تریلی، یه بار هم تو شهر زیر اتوبوس بیآرتی. من فقط یه بار آروم بهش تذکر دادم که داری بد میرونی، فقط تا یک ربع روش تاثیر داشت:)) بعدش دیگه مامانش جلو کنار دستش نشسته بود، اگه یه جمله من میگفتم، اون زن میخواست تا آخر راه ور بزنه و مسلماً مادر و پسر دعواشون میشد؛ فلذا خفه خون گرفتم که اونم خفهخون بگیره. حس میکنم شوهرم اونقدر گرفتار سوگه که کنترلش رو خودش کم شده و نمیتونه الاغ درونش رو مهار کنه. دعا کنید تا اون موقعی که حالش خوب بشه ما زنده بمونیم:)))
یه زمانی من هم مسلمون و معتقد بودم، گاهی وبلاگ بعضی آدمهای گمراه رو میدیدم دلم میسوخت، سعی میکردم با کامنتهام هدایتشون کنم؛ فکر میکردم دارم در حقشون لطف میکنم. بهترین جوابی که در اون دوران گرفتم این بود: «گه نخور»
شما تازه وارد عزیز، اگه به ذهنت زد با کامنتهات منو هدایت کنی، یا بهم مشاوره بدی تا مشکلاتم رو حل بکنم، جوابت همین دو کلمه است: «گه نخور»