کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

«کان ما شد شرحه شرحه و شقاق» یا «باز آمد بوی چاه مدرسه»

یه روز رفتن مدرسه، فحش تازه یاد گرفتن؛ پدرسگ.




تو مدرسه از اون بچه‌هایی بودم که فقط سر کلاس درس رو یاد میگرفتم و تو خونه اصلا تمرین نمیکردم؛ همیشه فکر میکردم کسایی که مثل من نیستن خیلی بدشانس و طفلکی هستن که واسه یاد گرفتن مطالبی به این سادگی باید جون بکنند، آخر هم عمیق و درونی نفهمنش. حالا روزگار چرخیده و بچه‌های من از همونان، از اونایی که برای یاد گرفتن نیاز به تکرار و تمرین دارن و این منو اذیت میکنه، حوصله‌م رو سر میبره، حتی غمگینم میکنه که چرا بچه‌های من به اندازه‌ی خودم خوش‌شانس نیستن:((






جلو بچه‌تون جرات یا حقیقت بازی میکنید؟ نتیجه‌ش میشه همین که از همکلاسیش بپرسه: تا حالا جلوی مامان و بابات همه لباسها و شرتت رو دراوردی؟:))))))





سطح توقعم از مرفه بی‌درد بودن به مجرد بی‌بچه بودن نزول پیدا کرده:))





کیرم تو هر چی درس و مدرسه و تحصیلهباز مهر شد من بدبخت باید بیافتم دنبال موش‌های ماده‌ی شهر تا کسشونو برای خانم چال کنم. خب این چه کسشریه که هر سال باید کتاب قرانشونو تزیین کنم و خوراکی بفرستم واسه جشن؟ کیرم تو دین و ایمونتونتو کتاب درسیاشون هم هدیه‌های آسمانی دارن، هم قران. یه بچه هشت ساله تو خانواده‌ی رسول الله هم این همه تعلیم مذهبی نمیدید جاکش‌پدرها! اونوقت کتاب مهارتهاشون رو جدا باید پول بدم بخرم، تازه اگه معلم وقت بکنه کار بکنه. ای ریدم سر در اون وزارت آموزش چ پرورش و پس کله شخص جناب وزیر کسکش‌پدر.





دیشب بچه رو فرستاده‌م بخوابه، من هم تو آشپزخونه مشغولم. رفتم تو اتاق خواب خودم دیدم بچه پا شده رفته ور دل باباش نشسته با هم کلیپ نگاه میکنن. خب مرد! چرا به این بچه نمیگی اینجا نشین؟ چرا نمیفرستیش بخوابه؟ شوهر من در این حد باهام همکاری نمیکنه!

میخوام بشینم واسه این وضعیتی که هیچیش دست من نیست سوگواری کنم. عین یه بطری شناور رو مخزن فاضلاب شهرم.


غمت 

در نهانخانه‌ی دل

به گِل نشیند.

هنوز باران که می‌زند

 از خاکستر فیلی که به قتل رساندی

 بوی هندوستان برمی‌خیزد. 

۰۲۰۷۰۲

یک

بچه‌ها رو خوابوندم و رفتم جلوی آینه اتاقم که آرایشمو پاک کنم. میخواستم از سر مسخرگی از خوشگلی چشمام تعریف کنم که صدای فین فینش توجهم رو جلب کرد. شادمهر گذاشته بود تو گوشش و داشت زار میزد. ساکت موندم، گذاشتم گریه‌هاشو بکنه و سبک بشه. یه چت تلگرام جلوش باز بود که فقط خودش پیام میداد و جوابی نمیگرفت. کنجکاوی نکردم ببینم با کیه. آرایشمو پاک کردم، دستمالها رو بردم انداختم تو سطل آشغال، برگشتم تو تخت و بغلش کردم. حس کردم بغلم خیلی باسمه‌ای و بی‌خاصیته. رهاش کردم و رفتم آشپزخونه براش شربت اسطوخدوس و بهارنارنج درست کردم. بر خلاف تصورم مقاومتی نکرد و خوردش. انگار به خنکی شربت نیاز داشت، حالش جا آمد. خیلی طفلکی و تنهاست. به فردا فکر کردم که باید بریم خونه‌ی عموش. من اولین بارمه میرم اونجا، جهت تصمیم‌گیری درباره‌ی سنگ قبر باباش!


دو

هر وقت پرده از روی بدبختی یه آدم کنار میرفت، یا کسی درددلی برای مادرم مبکرد، در جوابش میخوند:
دل بی‌غم در این عالم نباشد
اگر باشد بنی‌آدم نباشد
از همون موقع میدونستم راست میگه و حالا بیشتر میدونم که راست میگه. از دور نگاه میکنی طرف بابای پولدار با شخصیت داره، مادر تحصیل کرده‌ی باشخصیت، خونه تو بهترین جای تهران، خودش ظاهر مقبول و هوش بالا و تحصیلات عالی و کارآفرین و بلا بلا بلا، حتی پارتنرش هم عین خودش بی‌عیب و نقصه. با خودت میگی کیرم تو این دنیا، ببین هر چیز خوبی که وجود داشته برده گذاشته تو کیسه‌ی این یارو! پس ما چی دیوث؟ سهم ما چی میشه؟ بعد یهو خبر میاد همون یارو خودشو کشت! خب چرا؟ چه غمی داشتی تو آخه؟ بعد با خودت میگی ظاهرا دنیا اگه تو خوشی تقسیم کردن عدالت نداره، تو غم هم نداره. ولی خوبیش (شایدم بدیش) همینه که تو غم دادن کسی رو بی‌نصیب نمیذاره.