کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

980631

خودم فکر میکنم بیش از اندازه به نظرات دیگران اهمیت میدم و زیادی بابت حرفهاشون غصه میخورم. اطرافیانم میگن تو هیچ اهمیتی به نظر دیگران نمیدی و زیادی خود رأی هستی و من هنوز نمیدونم اونا مزخرف میگن یا خودم توهم دارم. شاید هم هر دو درست میگیم، یعنی در ظاهر اهمیتی به اونها نمیدم و کار خودمو میکنم ولی در باطن از حرفاشون غصه میخورم و متاثر میشم؛ اما اینم نیست، چون فهرست کارهایی که به خاطر دیگران انجام نداده ام از نامه اعمالم سنگینتره. 

عجیب نیست که آدم سر از کار خودش درنیاره؟ بعد تازه میخوایم سر از کار همدیگه دربیاریم. تنها خصلت شاخص اشرف مخلوقات همین پررو بودنشه. همین که چیزهایی رو میخواد که اصلا پیش زمینه اش رو نداره. مثلا میخواد پرواز کنه در حالی که بال نداره. ولی خب اشرف مخلوقات تونست؛ اول با یه آهن پاره ملخ دار و حالا با لباسهای نمیدونم چی چی خودشو شبیه یه پر تو هوا شناور میکنهو از پرواز لذت میبره. اگه اون آدمهای ول نکن و به آرزورسنده تجلی اشرف مخلوقات باشن، من بی اراده و ترسو حتی گیگیلی دماغ مفهوم اشرف مخلوقات نیستم. 

آناکارنینا در آشپرخانه اوپن

میگه: چند شب پیش خواب فلانی (معشوق قدیمیش) رو دیدم.

میگم: خب؟

میگه: شوهرمم تو خوابم بود.

با هیجان و طنزالود میگم: خب؟

میگه: من و اون وایساده بودیم سر سینک با هم ظرف میشستیم. شوهرمم داشت چایی دم میکرد. 

میگم: ظرف میشستین؟!

میگه: آره اون کفی میکرد من آب میکشیدم، همینجور حرف هم میزدیم با هم. شوهرمم داشت حرفامونو گوش میداد.

میگم: همین؟! یه جوری گفتی. فلانی بود، شوهرمم بود من رفتم تو فاز تریسام:)))))

با لگد میکوبه تو ساق پام. 

on body and soul

امشب باز درگیر ارتباط روح و جسمم، به این فکر میکنم چی میشه که یه آدمی مثل من جسمش سوار روحشه و یه سری آدمها بر عکس. اصلا روح چیه؟ واقعا چیزی جدای از جسممون موجودیت داره یا اون چیزی که ما بهش میگیم روح یا روحیات فقط نوع دیگری از ادرکمون ازهمین جسم و مادیاته؟ اگر چیزی سوای جسم هست که درک میشه ولی حس نمیشه، آیا جا داره که جداگانه بررسیش کنیم؟

کاش لپتاپم پیشم بود و باز مینشستم و "درباره جسم و روح" رو میدیدم. دقیقا با همین حال آلرژیک که بدنم خودش به جون خودش افتاده و سینوسام جوری دردناکه که انگار ضربه ی کلنگ خورده و آب بینیم جوری روونه که انگار انگشت پتروس از سوراخ سد درومده؛ دقیقا با همین حال زارم لازم دارم بشینم و این فیلمو ببینمِ.

دلم میخواد یه روزی تو زندگیم یه همچین اثری خلق کنم، درباره روح و جسم. 

اگه این آپشن خلقت نیست پس چیه؟

یه سطح از بیشعوریه که طرف اساساً قدرت درک اینو نداره که بیشعوره، کارهای بیشعورانه رو در کردار دیگران تشخیص میده ولی وقتی خودش مرتکب همون کار میشه قلباً و با همه وجودش فکر میکنه کارش خیلی هم خوبه. هر توضیحی هم سر کوبیدن به سنگه. 


اینم نمیشد؟!

خدایا

من رو نه خوشگل آفریدی نه بچه پولدار

لااقل خودخواه و بیشعور میافریدی تا به جای من بقیه حرص بخورن. 

فلفلی: باباها همه عینکین
باباش: نه بابا، همه باباها عینکی نیستن
فسقلی: بابای ما عینکیه
فلفلی: بابای محیا عینکیه
من: بابای امین عینکی نیست. بعضی باباها عینکین بعضی باباها عینکی نیستن.
فسقلی: توتوم (کدوم) باباها عینکی نیستن؟
باباش: باباهایی که زود عروسی میکنن.
من:=))))))))

مرور خاطرات

بعد از زایمانم دائم صدای بچه تو گوشم بود. میدونستم این توهم مادرانه تا حدی طبیعیه ولی حتی وقتی نگاه میکردم به بچه هام که خوابیدن باز صدای ونگ بچه میشنیدم. آخر به شوهرم گفتم منو ببر دکتر اعصاب دارم دیوونه میشم. دارم میبینم بچه هام خوابن ولی باز صدای گریه شونو میشنوم. گفت کسخل منم میشنوم از خونه همسایه میاد:)))))))
از قضا یه شیرخوار دیگه هم تو آپارتمان داشتیم، نوه یکی از همسایه ها بود:|

یه خواب خوش از گلومون پایین نرفته

صبحی خواب میدیدم لای اسباب بازی بچه ها یه مافین بزرگ شکلاتی پیدا کردم. دیدم خودشون نیستن، مافینو برداشتم کاغذشو یه کم باز کردم و یه تکه ازش کندم. داشتم میذاشتمش تو دهنم که فسقلی صدام کرد و از خواب پریدم:(

به نظرم بزرگترین جفا در حق آشپزی ایرانی این است که خورش را با گوشت گوساله بپزند، البته از آن بدتر استفاده از برنج غیرایرانی است. درست مثل این است که نوچوفسکو را با لوبیا بپزند. مگر داریم؟مگر میشود؟! همین است که متنفرم از این کیترینگها که غذای ارزان میدهند دست مردم و بیشتر متنفرم از آنهایی که آدم را دعوت میکنند خانه شان و بعد از این غذاها سفارش میدهند و با همان ظرف یک بار مصرف میگذارند سر سفره یک بار مصرف. کاش این تنبلها که نه هنر آشپزی و مهمانداری دارند و نه حال دارند ظرف بشورند و نه حتی سفره پاک کنند، اقلاً مهمان دعوت نکنند. کاش حداقل این دعوت کنندگان مادرشوهر و خواهرشوهر آدم نباشند که آدم مجبور باشد دعوتشان را لبیک صمیمانه بگوید. کاش بعدش از آدم نظر نپرسند که غذا چطور بود که آدم مجبور باشد تعریفش را هم بکند. درست است که هدف اصلی مهمانی تازه شدن دیدارهاست نه غذا خوردن، ولی متاسفانه دانشمندان هنوز نتوانسته اند راهی اختراع کنند که ما بتوانیم این شکم وامانده مان را توی خانه جا بگذاریم و صرفاً برای دیدن روی ماهتان تشریف بیاوریم و شما را که اصلا سری به آشپزخانه نمیزنید یک دل سیر ببینیم. کاش سیب زمینی بپزید و با نمک و فلفل و روغن زیتون بکوبید و توی همان قابلمه روی برایمان سِرو کنید چون این به ذائقه ما خوشتر است از چلوکباب ارزان. 

کاش اگر شام و ناهار دعوتمان میکردید

مختصر بود ولی برنج ایرانی بود

970606

دوستی یک عکس برایم میفرستد. باغچه کوچکی کنار خیابان است با بوته های کوتاه گل و گیاه تزئینی؛ یک تابلوی آبی رنگ کاشته اند وسط باغچه که رویش نوشته:

 I'm trying hard to grow... so please don't walk on me.

جواب میدهم: ما آدمها هم باید یکی از اینها بچسبانیم روی خودمان. 

*** 

دیشب در حالی که ما داشتیم دندانمان را مسواک میزدیم یا پای پنجره سیگار صد تا یک غاز دود میکردیم، یک عده داشتند  توی هتلهای استانبول جاگیر میشدند و لباسهایی که قرار است فردا توی کنسرت معین بپوشند را از توی چمدان درمی آوردند و توی کمد آویزان میکردند. شاید هم بنا داشتند بروند از بازار یک دانه نو و قشنگش را بخرند و بعداً هر وقت آن لباس را دیدند یادشان بیافتد که اولین بار توی کنسرت معین پوشیده اند. 

***

یک توصیه به خانمهای جوانی که قصد مادر شدن دارند بکنم، اگر گوش کنید به نفعتان است و اگر نکنید بعدش میفهمید خاک بر سرتان شده!

در دوران بارداری و بعد از زایمان، آدمهای منفی باف را با منجنیق از خودتان دور کنید، هر چه دورتر بهتر. عوضش تا میتوانید با خوش خیالها و عملگراها معاشرت کنید. آنهایی که دنیا را قشنگ میبینند و به جای حرف اضافه زدن بلند میشوند یک لیوان شیر و عسل میدهند دستتان.

***

میگویند از بزرگمهر خردمند خواستند جمله ای بگوید که در غم و شادی به کار آید، فرموده باشد: "این نیز بگذرد" اگر آن  را از منِ نابخرد بخواهند پاسخ خواهم داد: "تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو"