کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یک جایی در بچگی یک چیزی فرو میکنند توی کله ات در مورد اینکه ظواهر را رها کن و معانی را دریاب. آنوقت تو با آن چیز فروشده در کله ات نمیتوانی مثل بقیه مردم زندگی کنی، ببینی بشنوی و بفهمی. انگار با آن چیز فرو شده یک شیار به شبارهای مغزت اضافه کرده اند و هر داده ورودی به مغز تو باید از آن شیار اضافه شده بگذرد. این طور است که بی اختیار توی هر چیزی دنبال یک معنای پنهان میگردی، ممکن است هر مربوط یا نامربوطی را استعاره در نظر بگیری و هر هم زمانی را نشانه ای بدانی. پیوسته همه چیز را از مسیر آن شیار اضافه میگذرانی تا کم کم آن شیار آنقدر عریض میشود که کل مغزت را میگیرد و جایی برای هیچ شیار و هیچ دریافت دیگری باقی نمیگذارد، گیرنده های لذت و دردت در آن شیار کذایی حل میشود و تو میمانی و جستجوی بی انتهای معانی در جهانی که معلوم نیست از جانت چه میخواهد.