یه مخاطبی هم داشتم، چند سال قبل از ازدواجم، که به کل کات کرده بودیم. به لطف شبکه های اجتماعی مطلع شد که عقد کرده ام و خواست خارجی بازی در بیاره، ساعت دو نصفه شب واسم پیام تبریک فرستاد! با خودش نگفت شاید طرف کنارش خوابیده، ازش بپرسه این کیه نصفه شب پیام داده، دختره چه جوابی باید بده؟ امشب خبردار شدم همون جناب عروسی کرده. حقشه نصفه شبی خارجی بازیشو تلافی کنم، بفهمه زندگی متأهلی ازون تو بمریا نیست! اما خدا رو شکر من شماره شو نگه نداشته ام. من تو قلبم واسه اون و واسه همه آرزوی خوشبختی میکنم چون فکر میکنم هر چی آدمای خوشبخت و خوشحال دور و برمون بیشتر باشه، به نفع خودمونه. حداقلش اینه که چشمشون دنبال زندگی ما نیست.
دارم زیتونها را توی پیاله میکشم که از تلویزیون ترانه بی ربطی پخش میشود. باز هم به یادش میافتم. برای هزارمین بار به این فکر میکنم که گوشی را بردارم و شماره اش را بگیرم:
نه سلام و نه علیک
فقط یک خواهش
اینقدر به من فکر نکن
با این همه مشغله دیگر شانه ام تحمل سایه تو را ندارد
زندگیت را بکن و بگذار زندگیم را بکنم
بدی کردم
تو هم کردی
من بخشیدم
تو هم ببخش
اگر نمیتوانی فراموش کنی، حداقل به یاد نیاور.
هر چی فکر میکنم یادم نمیاد پارسال یلدا کجا بودم و چیکار میکردم. اما دونه دونه یلداهای قبل از ازدواجم یادمه، با جزئیات کامل؛ خصوصاً آخرین یلدا قبل از آشنا شدن با همسرم.
مدتی بود که شمارهم رو داشت و به هم اسمس میدادیم.
اولین تماسش (فکر کنم پنجشنبه بود) داشتیم با مادرم سبزی پاک میکردیم. موبایلم که توی شارژ بود، زنگ خورد. با دست گلی گوشی را از گوشهاش گرفتم-یک شماره ثابت ناشناس با کد ناآشنا و صدای مردی که میانسال به نظر میرسید. لحن من رسمی بود و او بدون این که خودش را معرفی کند، سعی میکرد نیمهرسمی حرف بزند. وقتی شناختمش، حتی نمیتوانستم اسمش را ببرم، با حضور مادر چه باید میکردم؟!
چقدر دلهره و اضطراب داشتم از شنیدن صدای کسی که مدتها قلبم را مشغول خودش کرده بود. باید به او چه میگفتم؟ چه گفتیم؟ چه شنیدم؟ یادم نیست. حتی یادم نیست که برای رفع شک مادرم چه گفتم و چه کردم. یادم هست حسم ترسی آمیخته به شوق بود و دلخوری. بعد از قطع کردن به اتاق دیگری رفتم، چند نفس عمیق کشیدم و با همه وجود از خدا خواستم مادرم نفهمیده باشد.
اولین باری که به آتلیه عکاسی رفتم مصادف بود با اولین جدایی و اتمام اولین رابطهای که به گفتن «دوستت دارم» رسیده بود. بخاطر عروسی نزدیکترین دوستم رفته بودم آرایشگاه و میخواستم از زیبایی و جوانیم یادگار داشته باشم. در آن فضای غمآلود ذهنم، عکاس بیچاره دائماً از من میخواست که لبخند بزنم و از دل من فقط بخار تلخند برمیخاست. دیکتاتور بیرحم درونم -همان که همیشه وادارم میکند بهترین باشم، برآشفته بود. عکاس از من لبخند میخواهد، بایدلبخند بزنم، یک لبخند زیبا. خدایا چه کنم؟
سعی کردم او را پشت سر عکاس تصور کنم، از من میخواست که لبخند بزنم. وقتی دیدمش گل از گلم شکفت. عکاس بی خبر از دیدن آن همه نشاط آنی شگفتزده شد: آهان همینو میخوام! و من در عکسهای متعدد لبخندهای زیبا زدم، برای او که پشت عکاس بود طنازی کردم، چشم و ابرو آمدم و شوخی کردم.... بودن نبودنی او به من یاد داد چطور عکسهای زیبا بگیرم و من حالا آنقدر حرفهای شدهام که عکاسها عاشقم میشوند.
من همانی هستم که با خوشحالی همراه دوست پسرم میروم به یکی از ساندوچی های کثیف، و دستم را در دستشویی میشورم که شیر آب گرم ندارد و با خوشحالی ساندویچ فلافل با ترشی میخورم.
پ.ن.
این نوت مربوط به 14-15 ماه قبل است.
برای اولین قرار عاشقانه، مرا به کافهای در خیابون وزرا برد؛ جای دنجی طبقه دوم یک ساختمان قدیمی بود. از کافه که بیرون آمدیم مثل دو ناشی احمق در حال پایین آمدن از پله لبهای هم رو بوسیدیم. ناگفته نماند که ناشیگری از او بود و من فقط دلم نمیخواست توی ذوقش بزنم. توی پاگرد بعدی بهم حمله کرد و چسباندم به دیوار و شروع کرد به بوسیدن لبهام -با جسارتی که فقط یک پسر زیر بیست و پنج سال میتواند در راهروی یک ساختمان غریبه داشته باشد. من که عاشق این حرکاتم، با حرارت لبهایش را میبوسیدم و از ناشیبازیهایش هم لذت میبردم. یک دفعه متوجه شدم دو نفر دارند از پله ها پایین میآیند. با اشاره من سریع خودمان را جمع و جور کردیم و به سرعت صحنه جرم را ترک کردیم و هرگز به آن برنگشتیم.
البته بعدش فهمیدم که او اصلاً متوجه حضور دو نفر غریبه نشده بود، حتی بعد از تمام شدن بوسه!!!