کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

عکس بر عکس

اولین باری که به آتلیه عکاسی رفتم مصادف بود با اولین جدایی و اتمام اولین رابطه‌ای که به گفتن «دوستت دارم» رسیده بود. بخاطر عروسی نزدیکترین دوستم رفته بودم آرایشگاه و میخواستم از زیبایی و جوانیم یادگار داشته باشم. در آن فضای غم‌آلود ذهنم، عکاس بیچاره دائماً از من میخواست که لبخند بزنم و از دل من فقط بخار تلخند برمیخاست. دیکتاتور بی‌رحم درونم -همان که همیشه وادارم میکند بهترین باشم، برآشفته بود. عکاس از من لبخند میخواهد، بایدلبخند بزنم، یک لبخند زیبا. خدایا چه کنم؟ 


سعی کردم او را پشت سر عکاس تصور کنم، از من میخواست که لبخند بزنم. وقتی دیدمش گل از گلم شکفت. عکاس بی خبر از دیدن آن همه نشاط آنی شگفتزده شد: آهان همینو میخوام! و من در عکسهای متعدد لبخندهای زیبا زدم،‌ برای او که پشت عکاس بود طنازی کردم، چشم و ابرو آمدم و شوخی کردم.... بودن نبودنی او به من یاد داد چطور عکسهای زیبا بگیرم و من حالا آنقدر حرفه‌‌ای شده‌ام که عکاسها عاشقم میشوند. 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:25 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

فکر کنم عشق یک توهم باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد