کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

تابستان امسال

مردی را به‌م معرفی کردند که یک بار ازدواج کرده و طلاق گرفته بود. گفتم این موضوع از نظر من اشکالی ندارد، به قول لیلا این آدم شکست خورده ولی در عوض تجربه کسب کرده است و نگاهش به زندگی عمیقتر شده. معرفش نگفت که قصد ازدواج دارد و برای من هم مهم نبود که چه قصدی دارد اما وقتی تماس گرفت معلوم شد که به چیزی غیر از ازدواج فکر نمی‌کند. قرار اول را غیر رسمی گذاشتم، هر چند می‌دانستم خانواده‌ام به سختی چنین چیزی را قبول می‌کنند. کمی که حرف زدیم گفت تو جوری حرف میزنی انگار تجربه زندگی مشترک داشته‌ای. با خودم فکر کردم چه خوب که متوجه پختگی من شده است،‌ حتماً‌ در نگاهش ارزشمند شده ام. در نهایت بعد از آن همه صغری کبری چیدن من، میدانی چه شد؟ نتیجه گرفت که من بدبینم و گرخید!!! در عجبم، کسی که یک بار زندگی‌ش نابود شده باز هم حاضر نبود کمی دست به عصاتر راه برود. دنبال یک دختر خوشحال بود که جلسه دوم دست بگذارد تو دستش با هم بروند شهربازی.

کارهای بد آدمهای معمولی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

"پیچش مو" در سوپ

بهترین خاطره‌ام از بدترین خاطره‌ساز زندگیم، این بود که وقت مریضی حالم را پرسید.

عاشقانه ای برای پیمان

چشمهایم را می‌بندم و سعی می‌کنم عکسش را به خاطر بیاورم: نیم تنه‌ی پسر جوانی با اندام و صورت کشیده در پیراهن مردانه آبی -چند تایی هم جوش روی گونه‌هایش می‌بینم -دقیقاً سه تا. نمی‌دانم چرا از اول که این عکس را دیدم حس ‌کردم باید اسمش مجید باشد -مجید بیشتر به چهره‌ش می‌خورد تا پیمان. شانه‌های پهنی دارد، اما لاغر  است. به هر روی شانه پهنش خوب است، بغلش بیشتر می‌چسبد. توی این عکس جدی است، شاید بشود گفت پوکر فیس. لبهایش حس خاصی را منتقل نمی‌کند اما نگاهش عمیق است، انگار پشت چشمهایش یک تونل دارد که یک عالمه فکرهای نامرئی در آن غوطه‌ور است.

عکس‌های بعدی‌اش لبخند دارد، کنار خواهر و برادرش در برف. فکر کنم هنوز آن عکس‌ها را نگه داشته ام. یادم است که خواهرش در آن عکس موهای صاف و بلندی دارد، از همان‌ها که بیشتر مردها دوست دارند. نزدیک خواهرش ایستاده، یک جورهایی انگار مترصد بغل کردنش است. حالت ایستادن برادرانه‌اش، این حس را به من القاء‌ می‌کند که مرد مهربانی است. شاید هم حرف‌ها و تعریف‌هایی که از رابطه‌اش با خانواده کرده، این حس را به وجود آورده باشد. شاید هم من دوست دارم این طور تصورش کنم. دوست دارم مهربان تصورش کنم، صبور و با اراده، ماجراجو و حمایتگر، و شاید مقداری خودسر.

یک جوری درباره‌ی من حرف می‌زند انگار سالهاست دوستم بوده است. تعجبی ندارد، وبلاگی را تعقیب می‌کند که هر چه داشته و نداشته ام ریخته ام تویش. گاهی می‌ترسم از دوستی با چنین آدمی، احساس می‌کنم او خیلی چیزها می‌داند، ممکن است چیزهایی را به خاطر بیاورد که خودم یادم نباشد. اگر بخواهد می‌تواند از آن همه دانسته‌ها بر علیه خودم استفاده کند. از این فکر لحظه‌‌ای بدجور وحشت می‌کنم، مثل جاسوسی که توی گوشی تلفنش میکروفن پیدا کرده باشد. باز به خودم دلداری می‌دهم که آخر چه دلیلی دارد که او چنین کاری کند؟ خودم به خودم جواب می‌دهم: شاید مریض باشد، شاید حق السکوت بخواهد، شاید... پوزخندی می‌زنم به این همه محافظه‌کاری.

ذهنم را می‌کاوم. یک روزهایی رابطه نسبتاً گرمی داشتیم،‌ شبیه آن رابطه‌هایی که می‌رود به سمت دوست داشتن و قول و قرار گذاشتن. من ولی قطعش کردم، تقریبا یک طرفه تصمیم گرفتم و از او خواهش کردم که موافقت کند و او بدون چانه‌زنی پذیرفت. وقتی کسی بدون چانه زدن چیزی را می‌پذیرد این ظن ایجاد می‌شود که شاید خودش هم خواهان آن چیز بوده است ولی معذوریتی در بیان داشته. حالا دیگر چه اهمیتی دارد؟

جذابیت این آدم برای من در توجهی بود که به شخصیتم نشان می‌داد. آدمی که زندگی من را از لابه‌لای نوشته‌هایم دنبال می‌کرد و حالا می‌خواست با واقعیت خالق این مجاز روبه‌رو شود. در اولین مکالمه‌ها، من درونگرایی که همه نوشته‌هایم را از همه اطرافیانم پنهان می‌کردم، به او که همه پرده‌دری‌هایم را خوانده، احساس نزدیکی آمیخته با شرم و شوق داشتم، مثل نوعروسی عریان در حجله.

در گرماگرم رابطه‌ای که گذشت، بارها خودم را با او تصور کردم، زیر همان برف،‌ توی حیاط خانه شان. از تصور شنیدن حرفهای عاشقانه‌، با لهجه ترکی خنده‌ام می‌گرفت. همیشه  او را مهربان و حمایتگر تصور می‌کردم، مردی که آرام دانه های برف را از روی موهایم می‌تکاند، نه از آن مردهایی که گلوله برفی را توی صورت آدم له می‌کنند. تصور کودکانه‌ای دارم از مرد زندگیم که آن را به تمام پسرهای زندگی‌ام تسری داده‌ام! به تمام پسرهایی که به میزان کافی دوستم نداشته‌اند.

عاشقانه ای برای حسین (این یه حسین دیگه است)

نمی‌دانم تنهایی خوب است یا بد، فقط می‌دانم بار سنگینی است به دوش لحظه‌ها، آنقدر سنگین که نمی‌گذارد آنها قدم از قدم بردارند و بگذرند از پل عمر، پلی که انگار به روی دره‌ای جهنمی معلق مانده است.


تو وزنه‌های سنگین می‌زنی اما از پس این وزنه برنیامدی، برو به زندگیت برس و خودت را برای فهمیدن حرفهای من خسته نکن. 

عاشقانه ای برای حسین

آرامشت... آرامش ظاهرت که آرایش غوغای باطنت بود، آرامشی که در آغوشش میشد هر تنشی محو شود.... من نوزاد آرامشت بودم.

عاشقانه‌ای برای مجتبی

تاگور گفت: کاریز خوش دارد خیال کند، رودها برای پر کردن او جاریند.


اما تو دلبرم، جویباری هستی که اقیانوس را مدیون خودت میدانی... نشد که دیگر دوستت داشته باشم.

عاشقانه‌ای برای وحید

کاش بالشی بودم که سر بر سینه‌اش می‌گذاری،


کاش حوله‌ای بودم که اندام خیس تو را تنگ در آغوش می‌گیرد، 


کاش فنجانی بودم که دستش را میگیری، نزدیک صورتت می‌آوری و لب بر لبش می‌گذاری،


کاش لااقل آینه‌ای بودم که هر صبح خرسند بدان لبخند می‌زنی...



شاید اگر بخت یارم باشد در تاکسی کنارت بنشینم و تو به حفظ حریم خودت را کنار بکشی، من اما می‌ـوانم از  همان فاصله دزدکی از عطر سرکش تنت کام بگیرم.

زوج جهان سومی.1

یاد اولین خواستگارم افتادم. جلسه ختم انعام منزل مادرشوهر خواهر وسطیم بود. اول راهنمایی بودم ولی استخون ترکونده و سرزبون دار. تو اون سن آدم علاقه خاصی به جلب توجه داره و انگار این انرژی به همه منتقل میشه که زوم کنن روی آدم. چند آیه از انعام رو خوندم و احسنت و به به چه چه خانم جلسه ای درآوردم. اصلا حضور یه دختر جوون وسط اون همه پیرپاتال تشویق داشت، چه برسه به چادری بودن و قرآن خوندنش، اونم روون و بی غلط . بعد از اون یه خانومی که با دو نفر فاصله ازم نشسته بود، با لبخند مادر خواستگارانه تا آخر مجلس منو پایید. از بچگی تو این چیزا تیز بودم، چون واسه خواهرم هم خواستگار زیاد پیدا میشد. خانمه ترک بود و فارسی رو با لهجه حرف میزد. (اصولاً قیافه ترک پسندی دارم، بیشتر خواستگارام ترک بودن!) بعد از ختم انعام، بلند شد رفت سراغ صاحبخانه (مادرشوهر خواهرم) که آمار منو دربیاره و خوشبختانه یا متاسفانه تیرش به سنگ خورد. پسرش هم سنی نداشت، دانشجو بود، ولی من واقعا بچه بودم، یازده ساله!!!  خدا میدونه چقدر ذوق مرگ شده بودم که به جمع دختران قابل به شوهر پیوسته ام!!!!


دیگه همه چیز مزه شو از دست داده...