کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

پسری که پنج سال از من کوچکتر بود

برای اولین قرار عاشقانه، مرا به کافه‌ای در خیابون وزرا برد؛ جای دنجی طبقه دوم یک ساختمان قدیمی بود. از کافه که بیرون  آمدیم مثل دو ناشی احمق در حال پایین آمدن از پله لبهای هم رو بوسیدیم. ناگفته نماند که ناشیگری از او بود و من فقط دلم نمی‌خواست توی ذوقش بزنم. توی پاگرد بعدی بهم حمله کرد و چسباندم به دیوار و شروع کرد به بوسیدن لبهام -با جسارتی که فقط یک پسر زیر بیست و پنج سال می‌تواند در راهروی یک ساختمان غریبه داشته باشد. من که عاشق این حرکاتم، با حرارت لبهایش را میبوسیدم و از ناشی‌بازی‌هایش هم لذت می‌بردم. یک دفعه متوجه شدم دو نفر دارند از پله ها پایین می‌آیند. با اشاره من سریع خودمان را جمع و جور کردیم و به سرعت صحنه جرم را ترک کردیم و هرگز به آن برنگشتیم. 


البته بعدش فهمیدم که او اصلاً متوجه حضور دو نفر غریبه نشده بود، حتی بعد از تمام شدن بوسه!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
صادق(فرخ) جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:08 ق.ظ

باورم نمیشه ... توی پاگرد ؟؟ خیلی سینمایی بود که
یاد فیلم بیوفا افتادم . . . صحنه هاش البته خیلی التهاب داشت .
البته اون قصه در نیوییورک اتفاق افتاد و این یکی در تهران ... باید دید اگه تهران به لوس آنجلس تبدیل میشد ، چه کارها که توی پاگرد نمیکردید

پس اگه خاطرات کوه رفتنمون رو تعریف کنم چی میگی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد