میدونی، من فکر میکنم آدم درست و غلط وجود نداره، همه آدمها غلطن و اگه بخوان میتونن درست بشن یا حداقل آدم ببینه که دارن تلاش میکنن واسه درست شدن و دلش رو به همون تلاش خوش بکنه. من اگه بخوام آدمها رو دستهبندی بکنم، میگم آدمها موندنی و نموندنی هستن. بعضی وقتها گذر زمان نموندنیها رو موندنی میکنه، گاهی هم بر عکس. بعضیا مادرزاد موندنی هستن، اینا ولکنشون اتصالی داره، شروع میکنن که که تموم نکنن. ولی بعضیا اصولا نموندنی هستن، تموم کردن رو با همه دردناکیش بارها تجربه میکنن، چون شروع کردن رو بیشتر از موندن دوست دارند؛ اعتیاد به عشق شنیدین؟ اینا خیلی خطرناکن و خیلی هم جذاب، اینا هم مخدِّر هستن هم مخدَّر و ذات تخدیر هم همینه که جذابیتش فریب بده آدما رو، وگرنه کدوم سگی معتاد میشد؟
میدونی دلم میخواد همینجوری که نسبتاً سالمم یه بهانهای جور بشه من هم برم چند شب بیمارستان بخوابم استراحت کنم:)) حوصله زندگی رو ندارم
از اونور بچه مریضه
از این ور این مرد غمباد گرفته که داره جنگ میشه، پول من به چوخ رفت
میگم خب من خودمو جر دادم پولتو تبدیل کن واسه همین بود
مسگه تو نذاشتی من طلای آب شده بخرم
من چه جوری نذاشتم؟
اومد با من مشورت کرد، گفتم اوضاع طلا رو که میبینی مالیات بستهن بهش، فردا به یه بهونهای بعید نیست عین داروغه ناتینگهام از توی گچ پات هم پولهاتو بکشن بیرون. تازه این همه دزدی داره اتفاق میافته، ظرف یه ساعت زار و زندگیتو جارو میکنن. من نظرم رو همون ملکه، جای غیر از تهران و البرز که روی گسل و زلزله هیزه. برو استان گیلان و مازندران یه ملک سنددار بگیر ولو با ضرر. اگه تهران زلزله اومد یا جنگ شد یه جایی رو داشته باشیم پناه بگیریم. باز هم پول خودته، اگه فکر میکنی طلا جوابه، تبدیلش کن، فقط هر کاری میکنی بجنب، الان بهتر از یه ساعت بعده
خودش هی لفتش داد و دنبال نکرد ماجرا رو. حالا میندازه گردن من که تو نذاشتی طلا بخرم!
در زندگیم دفعاتی انگشتشمار پیش آمده است که از شوق درک شدن و فهمیدهشدن اشک ریختهام. همچنین دفعاتی پیش آمده است که نگارش استادانهی عواطف انسانی در کتابی، متأثرم کرده و اشکم را درآورده است. اما دیشب برای اولین بار از خواندن سطور یک داستان، چنان از اشتیاق درک شدن لبریز شده بودم که بیاختیار اشکهایم سرازیر میشد. حس میکردم دکتر یالوم مثل باستانشناسها قلممویی در دست گرفته و با آن غبار ظواهر را پس زده و دفینههای روانم را بیرون کشیده است و دارد به خودم نشانشان میدهد. طوری از شوق این اکتشاف لبریز و بیتاب بودم که چارهای نداشتم جز آن که فصل نوزده را ناتمام بگذارم و اجازه دهم اشکهایم عواطف غلیظم را بشویند و تسکینم دهند، تا قلبم تاب بیاورد شوق شگرفی را که آمیخته بود به حیرت و حسرت و خسران.
چه عجیب است آدمیزاد، من که بچهی آن پایینهای شهر تهران -گرفته ترین بخش از فاضلاب خاورمیانه- هستم، ترجمهی نوشتههای دکتر یالوم از دانشگاه استنفورد را میخوانم و حس میکنم همین است؛ او بهتر از هر کس دیگر توانسته بفهمد و شرح دهد که من چه حسی دارم و چه رنجی میبرم.
پر از اضطرابم
صدای عمو حسن رو از ایرپادی که تازه از شوهرم هدیه گرفتهم میشنوم، داره لالایی میخونه تا زنی بیترس و اضطراب، با او بره به خواب. این آهنگ رو هم بخاطر موسیقی خوبش دوست دارم و هم بخاطر ابیات درخشانش؛ مثلا اونجا که میگه:
فقط تقدیره که میشه همیشه
دعا کن عشقمون تقدیر باشه
نه به تقدیر باور دارم، نه به دعا، نه حتی به اینکه میشه کسی رو داشته باشم که بیترس و اضطراب، با او برم به خواب. ولی آدمیزاد درمونده، واسه غرق نشدن در تشویشهاش مگه راهی جز چنگ زدن به همینها داره؟
یه روزم میرم هند، تو اون کوچهها و خیابونای شلوغش قدم میزنم، ببینم واقعا -همونجور که همیشه تصور میکردم- همه جا بوی عرق تن میاد؟ بعدم خودمو میرسونم به کشمیر، تو یه قایق تفریحی روی رودخونه ساکن میشم و شاید همونجا با یه دلبر هندی بخوابم.
پ.ن.
واقعا عنم میگیره از مردایی که میان پای این پست کامنتی میذارن که در شأن خود کوندهِ چاقالشونه. از استفراغ خوک و شاش سگ چندشآورترن. حیف که این آدمای مریض فحش خوردن دوس دارن و باهاش ارضا میشن و گرنه با خوندن جواب کامنتاشون میتونستین کلی فحش جدید یاد بگیرین:))