کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

:|

اون صحنه از «دیو و دلبر» یادتونه که دیو، بل رو از چنگ گرگها نجات داد؟ بعدش بل زخماشو بست و با هم بحث کردن و در ادامه به هم دل بستن؟ من ولی هر وقت به اینجای قصه رسیدم که خواستم زخماشو ببندم، دیوه منو خورد.

۰۲۰۶۲۷

صبح دیروز یک الدنگ سر چهارراه از پشت زد به ماشینم، بعد هم در رفت.

عصر دیروز تن لش‌ترین بودم. حوصله بچه‌هایم را نداشتم، حوصله کار خانه هم نداشتم، تفریح هم که نمیتوانستم داشته باشم. توییتر را باز میکردم و روانم عین آش رشته ته گرفته میشد. حوصله آشپزی هم نداشتم. خانه‌ام را گه گرفته بود، حوصله تمیزکاری هم نداشتم. دو روز رفته بودم تفریح و خوشگذرانی اما فایده نداشت، چون تا آخو‌‌ند هست ما قرار نیست خوش باشیم. کاش میشد آتششان بزنم ولی آنها زورشان بیشتر است. لمیده‌ بودم توی تختم و برای خودم غصه میخورم. بچه‌هایم دائم میخواستند به من بچسبند. من کیرم تو همه چیز بود. حوصله زندگی کردن نداشتم. دوست نداشتم خودم را بکشم، دوست داشتم بمیرم و تمام بشود.

ساعت 3.5 بعد از نیمه شب از خواب پریدم در حالی که حس می‌کردم دو تا سوسک سیاه سمج که توی خوابم بودند هنوز دارند دنبالم می‌کنند. حس کردم سردم است، سعی کردم بروم زیر پتو ولی شوهرم بیشترش را پیچیده بود دور خودش. میخواستم لباسم را بپوشم، ولی میترسیدم سوسکها لای لباسم باشند. نمی‌دانم چرا یاد خواهرم افتادم که اربعین رفته بود کربلا، توی راه یادش آمد که به من زنگ نزده و خداحافظی نکرده! زنگ زد و من فهمیدم برادرم هم توی ماشینشان است و او هم دارد میرود. برادرم داشت تز میداد که اصلا نباید به هیچ کس زنگ زد و خدا حافظی کرد. من نه از خداحافظی دیرهنگام و رفع‌تکلیف‌طور خواهرم ناراحت شدم و نه از تزهای گشادطور برادرم. اصولا از آدمهایی که در این کارناوال شوم و متعفن شرکت می‌کنند، انتظاری ندارم. وقتی که برگشتند برای زیارت قبولی‌شان نرفتم، تنها کاری بود که ازم برمی‌آمد. خسته‌ام از نقش بازی کردن برای خانواده بیشعور خودم و شوهرم، دیگر بس است. از اینهایی که آب به آسیاب دشمن میریزید بیزارم؛ نباید از من انتظار تشویق داشته باشند. حالا چرا نصف شبی توی تخت خودم، از دستشان عصبی و کلافه هستم؟ سعی کردم تحلیل کنم که چرا با اینکه کاری را که دوست نداشته‌ام نکرده‌ام، الان ناراحتم؟ دقیقا از چی ناراحتم؟ نمیتوانستم خودم را تحلیل کنم. الان که اینها را نوشتم فکر میکنم شاید اذیت میشوم چون اولین بار است که نقابم را تا این حد کنار زده‌ام. شاید هم میترسم از اینکه درست قضاوت نشوم. یا شاید میترسم از اینکه تنها بمانم و بمیرم از تنهایی. نمیدانم. فقط حس میکنم از همه چیز و همه کس بیزارم.  دلم میخواهد بروم یک جای جدید، جایی که آخوند نباشد و دست هیچ آدمی از گذشته به من نرسد.


۰۲۰۶۲۳

داشتم تو کیفم دنبال کارت پول میگشتم، خانم فروشنده کیسه خریدمو داد به دست بچه‌م و گفت: اینا رو برای خواهرت نگه دار. من با نیش تا بیخ گوش باز شده گفتم بچمه. دو تا فروشنده میخکوب شده‌ن. خانم زد به میز چوبی، آقا با چشم گرد پرسید: اون یکی هم بچه‌ی خودتونه؟ و من سر به تایید تکون دادم، در حالی که آرزو میکردم کاش نیشم بیشتر از این باز میشد چون حس میکردم دیگه ظرفیت خر ذوق شدن در این حد رو ندارم:))

رو سنگ قبرم بنویسید: اونقدر سرخورده شد، تا مرد.

خانه‌ای که در آن مرده بودم-کیگو هیگاشینو-خندان حسینی نیا

اگه یک داستان خیلی گیرا و جذاب با غافلگیری میخواید، توصیه‌ش میکنم. ترجمه خوب بود، اذیت نمیکرد. 

چنین که دست تطاول به خود گشاده منم

در اوج بی‌حوصلگی هستم، معاشرت میخواهم و معاشر دلخواه ندارم. جوشهای صورتم چند وقت است که باز به من سر میزنند و مجبور شده‌ام باز قرصهای آنتی‌تستسترون مصرف کنم. قرصها را که میخورم، خوبی‌اش این است که دیگر تمایلی به سکس ندارم و سرخورده نمی‌شوم؛ بدی‌اش هم این است که تمایل به هیچ چیز دیگری هم ندارم. چه موجود مسخره و بی‌صاحب مانده‌ای است آدمیزاد، با ترشح چند قطره هورمون و چند تا قرص ضد هورمون از این رو به آن رو می‌شود. هی دست و پا می‌زند کنترل چیزها را به دست بگیرد، هی یک ورش را می‌گیرد و می‌بیند ای بابا از ور دیگر زد بیرون! به هر سختی و ناخواستنی که بود صبحی باز خودم را کشاندم و تا باشگاه بردم. آنجا که می‌روم، خانم پنه‌لوپه‌ی درونم باز فرمان را توی دستش می‌گیرد، با همان لحن جدی یک ابرویش را بالا می‌اندازد و قاطعانه می‌گوید: خانمِ مرضیه، به هر ترتیب الان شما اینجایید و از شما انتظار می‌رود حداکثر تلاشتان را در جهت پرورش اندامتان انجام دهید. و مرضیه، همان مرضیه‌ی بدبختی که نمیداند اندام زیبایش قرار است به چه دردش بخورد، طنابهای محکم تی‌آرایکس را با فشار به سمت خودش میکشد، شکمش را منقبض میکند، طنابها را به زیر بغلش هدایت میکند و روی پنجه‌ی پا بلند میشود و حرکتهایش را می‌شمارد. می‌تواند به جای ده‌تا هشت تا بزند، مربی از کجا می‌خواهد بفهمد؟ اما خانم پنه‌لوپه‌ حواسش هست. چه طور ‌می‌‌شود او را خفه کرد؟ این خانم پنه‌لوپه هم از آن سگ‌جان‌های روزگار است. حتی بعد از آن سه شبانه روزی که مرضیه‌ی بدبخت لب به غذا نزده بود و داشت از درد دندان و گرسنگی و حس عمیق بدبختی توی آن خیابان نکبت عباسپور گریه می‌کرد، خانم پنه‌لوپه نگذاشت دستمال دماغی‌اش را توی باغچه و پیاده‌رو بیاندازد. دستمال‌ها را همانجور توی مشتش نگه داشت تا اتوبوس از میدان ونک به پایانه آزادی و او به سطل آشغال برسد. حالا هم که در اوج بی‌حوصلگی نمی‌گذارد بچه‌ها شام و نهار نداشته باشند و جورابهای کثیف بپوشند. نمی‌دانم، شاید بودنش بهتر از نبودنش باشد، در هر حال او هست، قوی‌، سختگیر و نابودنشدنی.

مخاطبان همیشگی، لطفا پیام بدین تا رمز رو بدم بهتون.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خرده مکالمات زن و شوهری-رضا به داده بده وز جبین گره بگشای(و فقط بده)

زن: قبلش یه کم حرفای سکسی بهم بزن.
مرد شروع به لودگی می‌کند. 

زن (نمیخندد، آرام و با لحنی رقیق): جدی میگم داری اذیتم میکنی. من زنتم، چرا چیزی که که ازت میخوام رو بهم نمیدی؟
مرد: چی بگم مثلا؟
زن: مثلا بگو الان چی میخوای، چه جوری شروع کنیم، درباره‌ش حرف بزن دیگه. من دوست دارم بهم بگی.
مرد این بار جدی شروع میکند، سعی میکند چیزهایی بگوید. زن برای اینکه تشویق شود، دم به دم مرد میدهد و از او جزئیات دلخواهش رو میپرسد.

زن: خوب چه جوریشو دوست داری؟

مرد: همونجور که همیشه میکنی.

زن(پس از خنده‌ای انفجاری و مهارنشدنی): هیچ کدوم از تلاشهات واسه مسخرگی، به این اندازه مسخره نبود. 

زن از خنده ریسه میرود و دیگر اشکهایش در آمده است. مرد هم ابتدا میخندد ولی کم کم نشان میدهد که از برخورد زن ناراحت است. زن بیشتر خنده‌اش میگیرد، دیگر خنده‌اش بند نمی‌آید چون دارد از حرص میخندد. از اینکه چرا باید چنین موقعیتی پیش بیاید؟ چرا تلاشهایش عین بومرنگ برمیگردد و توی صورت خودش می‌خورد؟ چرا نمیتواند وا بدهد و اصلا تلاشی نکند؟ هر چه سعی میکند نخندد، بیشتر میخندد. یکی در درونش لج کرده است، گویی بدذاتی در درونش از ناراحتی و شکستن مرد لذت می‌برد. زن از خودش بیشتر از مرد بدش می‌آید.

مرد: اصلا من رفتم رو کاناپه بخوابم. 

زن (شانه مرد را فشار میدهد و  نمی‌گذارد بلند شود): عن نشو حالا، بگیر بخواب. 

زن ساکت میخزد در بغل مرد؛ بدذات درونش هنوز دارد میخندد. 

فرق هراتایپ و آتناتایپ، اینجا معلوم میشه

به جای اینکه برم واسه خانم رییسش شاخ و شونه بکشم که دست از سر شوهر من بردار، صبر کردم تا سالگرد عروسیمون برسه، یه دسته گل با یه شاخه رز قرمز و دو شاخه رز صورتی فرستادم محل کارش:)) حالا اینکه شوهره زنگ زده و عوض تشکر میگه «این چه کاریه کردی، منو تو خرج انداختی، الان باید به همه همکارها شیرینی بدم» مهمه؟ معلومه که نیست. هدف من این بود که معلوم بشه این مال بی‌صاحاب رو زمین نمونده، که بهش رسیدم:))

این یکی رو من گردن نمیگیرم:))

فسقلی: امام مهدی کیه؟
من: چه میدونم مادر، بگیر بخواب
فسقلی: اماما میتونن با خدا حرف بزنن، برای همین امام میشن
فلفلی: خدا وجود نداره، همه‌ش افسانه است
فسقلی: اینجوری نگو خدا ناراحت میشه
فلفلی: گفتم خدا وجود نداره!
فسقلی: خدایا این خواهر منو ببخش
من (در حالی که دارم از خنده منفجر میشم): بخوابید دیگه، چقدر حرف میزنید