کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

احساسات قوی، آدم رو ضعیف میکنه.

 شاید ذات آدمها همینه که وقتی گاردت رو پایین آوردی، راحت می‌شکنندت. 

اگه کسی رو دارین که میتونید کنارش ضعیف باشین و ازش نترسین، خوش به حالتون. 

قبلا تو مایه ماکارونی، فقط پیازداغ، گوشت و رب میزدم، گاهی هم واسه تنوع قارچ یا فلفل دلمه‌ای یا ساقه سیر هم ریختم. این بار دو تا چیز جدید رو امتحان کردم و نتیجه رضایت بخش بود: لوبیا چشم بلبلی و هویج. 

لوبیا رو گذاشتم یک ساعت و نیم پخت و آبش تموم شد. بعد پیاز رو بدون روغن گذاشتم که تفت بخوره و آبش کشیده بشه، روغن زدم و کمی که نرم شد هویج ریز خرد کرده بودم رو بهش اضافه کردم ولی نذاشتم زیاد سرخ بشن، لوبیا و گوشت و رب رو هم ریختم و هی هم زدم تا هم قاطی بشن هم سرخ بشن. بعدم یه گوشه از تابه رو خالی کردم و زرچوبه رو تو روغن سرخ کردم و باز هم زدم. نمک و فلفل هم زدم و ریختم لای ماکارونی و دم گذاشتم. خوشمزه شده یود و به این بهانه بچه‌ها بدون بهانه گیری هم هویج خوردن و هم لوبیا چشم بلبلی.تاکید میکنم رفیق بی کلک مادر:))

با من دوست میشی؟ نه؟! چه بهتر

بچه‌ها رو که میبرم استخر، مامانها منتظر میشن تا کلاس تموم بشه. بعضیاشون همدیگرو میشناسن، بعضیام دارن آشنا میشن. من هم امروز داشتم سعی می‌کردم خودمو زور چپون کنم تو جمعشون، تا اینکه صحبت به اونجا رسید که همگی تایید کردن که جن وجود داره چون تو قران هم گفته شده. یکی میگفت ویلای خاله‌م جن داره و ترسناکه، خاله‌ش که همونجا بود میگفت من چیزی ندیده‌م چون اعتقاد ندارم ولی هر کی اعتقاد داشته باشه میبینه. یکی دیگه میگفت جن هم مخلوق خداست و کاری با ما نداره و از همه حیوونا و موجودات دیگه ترسناکتر آدمیزاده (که اینو باهاش موافقم فقط حیف که تو قاب گوشیش دلار گذاشته بود) یکی دیگه‌شون میگفت دعا رو با سنجاق قفلی بزنید به لباستون و دیگه غمتون نباشه. یکی هم میگفت جن اگه سر به سرت میذاره یعنی باهات حال کرده میخواد دوستت باشه و خیلی هم میتونه کمکت کنه. یکی دیگه میگفت تو که جن میبینی حتما همزاد داری. از همه عجیبتر اونی بود که گفت یه دوستش میلیون میلیون پول خرج میکنه که راه ارتباط با جن‌ها رو یاد بگیره تا بعدش از این راه پول دربیاره!

بله دوستان، اینم از تلاش جدیدم واسه دوستیابی:))

مرد خوبم منو بشناس، قبل از اینکه دقم بدی

میگم آخرای شهریور بریم ولایت بابام، یه سری بهشون بزنیم.

میگه چرا برای تاسوعا و عاشورا نمیری؟

آخه مرد، منِ کافر که تا دسته در اسلام و مسلمین فرو کرده‌م، تاسوعا و عاشورا در دارالعباده چه گهی دارم بخورم؟!؟!

میلان کوندرا درگذشت.

چقدر من تو کتابهای این مرد، خودم رو دیدم، آدمهای دور برم رو دیدم، زندگی رو دیدم...

ای بابا 

دوست داشتم اینجا یادش باشم و بهش ادای احترام کنم. 



سوال: مرد تیپیکال  ایرانی چه خواسته ای از  همسرش دارد؟ 

جواب: یه مامان جدید جوون باشه که باهام س‌کس هم بکنه.

حس میکنم افسردگیم داره به حدی میشه که دیگه بدون دارو نمیشه ادامه داد و فکر اینکه دوباره بخوام دارو مصرف کنم خودش غصه‌ای جداگانه است.


میدونید مشکلم با قرص خوردن چیه؟ اولا همین الانش روزی ده تا قرص، دارم میخورم، رکورد روزی 15 تا هم داشته‌م البته. واقعا متنفرم از اینکه عین پیرزنا همه‌ش یه جعبه دارو داشته باشم، تو سفر، تو محل کار، سر کیر خر هم باید این کثافتا همراهت باشه که سر وقت بخوریشون. ثانیاً داروهای اعصاب و روان که میخورم حس میکنم تو زندگیم آب بسته شده، همه چی کمرنگ میشه. میدونم که اصلا هنرش همینه که از غلظت بدبختیایی که حس میکنی کم بکنه ولی خب اون آب به همه چی بسته میشه و همه چی رو بی‌مزه میکنه.... در حالت نوموخوام بدی به سر میبرم. میدونم که لازمه ولی نوموخوام :٫((

حس میکنم امثال من یا آدمهای رنجورتر از من مناسب زندگی نیستن. ما باید از طبیعت حذف میشدیم. دکترها زوری ما رو .وصله‌های ناجور زندگی کرده‌اند.

عوضش امنیت داریم و فلان خر

بعد از ده-یازده  سال اتفاقی پشت چراغ قرمز دیدمش، سوار یه ۲۰۶ بود، با موها و ریش نامرتب و همون نگاه آرام و بی تفاوتی که من میدونستم میتونه براق و مجذوب هم باشه. با خودم فکر کردم اگه ده سال پیش پیشنهادشو قبول کرده بودم، چی شده بود؟ شاید تو همون دو سه تا قرار اول همه چیز تموم میشد، شاید هم الان داشتم از دست اون نک و ناله میکردم که شوهر خوبی نیست:)) اون زمان با اینکه ازش خوشم میومد، حتی به پیشنهادش فکر هم نکردم چون با شناختی که داشتم حدس میزدم مردی نیست که به من ثبات و امنیتی رو که لازم دارم بده -و احتمالاً حدسم درست بود، خبر دارم که هنوز هم عذب اوقلی و پا در هواست- اما الان بعد از گذشت این سالها و استخوان ساییدن در گذر از روزها، فکر میکنم امنیت و ثبات چیزی نبود که من رو خوشحال کنه. من با آزادی در عین خواسته شدن عمیق و دیوانه‌وار خوشحال میشم و خلاء روحم پر میشه و شاید همون دیوانه‌ای که قبولش نداشتم میتونست چیزی رو بهم بده که واقعاً لازم داشتم. 

۰۲۰۴۱۳

یک ماه و نیمه برای بچه‌ها دوچرخه خریدیم، باباشون یکبار هم برای بازی بیرون نبرده‌شون. پارک بردن که اصلا در این هفت هشت سال به عهده من بوده کامل. چند روزه هی بچه‌ها بهم فشار میارن که ما رو ببر بیرون، من هم بهشون میگم به باباتون بگین. قبلا از این رفتارها نمیکردم، فکر میکردم بچه گناه داره، نباید حواله‌ش بدم به این مرد بیعار. ولی الان فکر میکنم بچه اونقدر بزرگ شده کهاین وسط آسیب جدی نبینه. حتی اگر هم ببینه، بالاخره این آدم باباشه، بخواد و نخواد باید با همه ابعادش آشنا بشه. چرا همه‌ش من نقایصش رو کاور کنم؟ تازه یه مقدار که فشار روش بیاد کمتر خوشان خوشانش میشه، دلم خنک میشه. به بچه‌ها گفتم روزای زوج من میبرمتون پارک یا دوچرخه سواری، روزای فرد به باباتون بگید. دیروز که من رفته بودم دکتر، موقع برگشتن تو مترو فلفلی بهم زنگ زده با یه شوق و خجالت کودکانه‌ای میگه مامان یه چیزی بگم؟ میگم چی شده؟ صداشو میاره پایین با شوق بیشتر و زیرزیرکی میگه: بابا امروز ما رو برد دوچرخه سواری.


بله دوستان، بعد از هفت سال و چند ماه، آقا بالاخره نقش پدریشون رو در این زمینه اجرا کردند! چرا که «تا نباشد چوب تر....»

تو راه برگشت با خودم فکر کردم شاید بد نباشه امشب چس‌کنم رو از برق بکشم و یه روی خوشی نشون بدم. طبق عادت و وظیفه از مترو که پیاده شدم رفتم فروشگاه شامپو و شیر و... خریدم و کیسه رو دستم گرفتم و با تاکسی آوردم. رسیدم خونه دیدم با این که ماشین داشته ولی فراموش کرده بره نون بگیره! یه لقمه نون هم نداشتیم. به بچه گفتم اونقدر دلمه بخور تا سیر بشی و یه مقدار برنج مونده هم تو یخچال بود، دادم به آقای شوهر و خودم بعد از خوابوندن بچه‌ها رفتم خوابیدم. ایشون بعد مدتها بیدار مونده بود، فکر کنم انتظار داشت من هم بیدار بمونم که خب کور خونده بود.