پسری که میخندونه جذابه؟ برای من که قطعا هست. طنز هوشمندانه برای من هم سکسیه هم باعث میشه با طرف مقابل احساس صمیمیت و راحتی کنم. ولی در دراز مدت، مهمترین از خندوندن، شاد کردن طرف مقابله. شوهرم هنوز هم بیشتر و بهتر از هر کسی میتونه منو بخندونه ولی وقتی نیست شادترم.
پ.ن.
از یکی میپرسن: تا به حال کسی رو شاد کردی؟ جواب میده: مگه میشه کسی رو بکنی و شاد نباشی:))
چرا باید زندگی من زهرمار باشه ولی زندگی اون گل و بلبل؟
شاید هم گل و بلبل نباشه، من از کجا بدونم؟ وقتی هیچ اعتراضی نمیکنه و خوشحال به نظر میرسه، چرا باید فکر کنم خوشحال نیست؟ چون خودم تظاهر به خوش
حالی میکنم پس اون هم داره تظاهر میکنه؟ نه اون تظاهر نمیکنه، اون یه پسیو اگرسیوه که دست و پا درآورده. اون بلده خشمشو بروز بده ولو به شیوه نادرست. این من احمقم که ماسک «همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم» به خورد صورتم رفته و نمیتونم از خودم جداش کنم. اما دیگه بسه. اگه گفتگو جواب نداده و اگه عرضه ندارم یا مصلحت نمیبینم که توفان و گرد و خاک به پا کنم، این جور زیرزیرکی انتقام گرفتن رو که میتونم. خری که بار نمیبره، از خری که بار میبره کمتر غمگینه، پس دیگه بار نمیبرم.چرا بابت اشتباهات اون باید خودم رو تنبیه کنم؟ نه اونقدر محترم و باشعوره که بشینه به حرف آدم گوش کنه و سعی کنه نقصهاشو برطرف کنه، نه وقتی با متانت و صبوری بهش میفهمونم چه وظیفهای داره، ثبات قدم داره که بخواد یه رفتار درست رو ادامه بده. دو روز خوبه و باز برمیگرده به تنظیمات کارخانه. فرسوده شدم از بس ور منطقی ماجرا بودم. حالا یه مدت هم گرچه واقعا در طبیعتم نیست و ازم انرژی میگیره، ولی پرخاشگری منفعل میکنم، چرا که «کلوخ انداز را سنگ است پاداش» خیلی هم حالم خوب میشه، درد عصبی کمرم بهتر شده و حتی پوستم هم شادابتر شده. والا
پ.ن.
دفعه آخری به مشاورم گفتم هر چی باهاش حرف میزنم بیفایده است، تا وقتی نرم تو شکمش هیچ کاری نمیکنه. گفت خب چه اشکالی داره، شاید اون همین رو میخواد که بری تو شکمش. گفتم آخه این که درست نیست.... ظاهرا درست و غلطی که تو ذهن منه، تو زندگی من جواب نمیده و حق با مشاوره. امروز برای اولین بار پیشنهاد داد وقتی میخوام فسقلی رو ببرم دکتر، از فلفلی مراقبت کنه!! شما سعی کنید مصداق ضرب المثل «تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر» نباشید.
شاید اگه میتونستم یه کم غر بزنم، کمتر از شوهرم متنفر میشدم. ولی وقتی غر میزنم و دعوا میکنم، از خودم متنفر میشم. از بچگی یادم دادهن ساکت باش، بساز، تحمل کن، بمیر ولی غر نزن. من یاد گرفتم سکوت کنم و فقط غرغرهامو بنویسم، دلزدگیا و دلمردگیامو نوشتم و اینجوری یه جایی تو سینهم باز کردم تا نفسم بره و بیاد و زنده بمونم. ولی نوشتن برای بهبود رابطه کمکی نمیکنه. یه زمان که امیدوارتر بودم، یه زمان که هنوز دلم میخواست این زندگی پا بگیره، هرازگاهی برای شوهرم نامه مینوشتم، نوشته های طولانی، پنج شش صفحهی آچهار. اما الان دیگه دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم. حس تنفر و کینهای که پیدا کردهم بر همه عواطف و عقلانیتم غلبه داره. دیگه دلم نمیخواد من آدم عاقل و فهمیدهی ماجرا باشم. میخوام من هم نفهم و بیشعور و خودخواه باشم. میخوام هر کار دوست دارم بکنم و طرف مقابل به تخمم نباشه. میخوام ریشهی این رابطه را بسوزونم. تو ذهن من همه چیز تموم شده، این تنها چیزیه که میخوام بهش بگم و حتی تخم گفتن همین رو هم ندارم. فقط از سر ترس و مصلحت اندیشیه که موندهم تو این زندگی. به نظرم بودن همین پدر نیمبند برای بچهها بهتر از نبودنشه. اگه خودم تنها بودم، برام مهم نبود بعد از طلاق قراره چه بدبختیهایی پیش بیاد؛ اما این دو تا بچه گناه دارن و البته حضور و وجودشون اونقدر ازم انرژی میگیره که دیگه نمیتونم مشکل جدیدی رو هندل کنم. اگر مطمئن بودم این مرد بچهها رو برمیداره و بزرگشون میکنه جونم رو برمیداشتم و فرار میکردم ولی این مرد بیمسئولیت از پسش برنمیاد. شاید پنج شش سال دیگه که بچهها حس مسئولیت بیشتری داشته باشند و کمتر سربار من باشند، بشه کاری کرد.
وقتی میری پیش مشاور یه جوری کثافتای گذشته هم میخوره که آدم میگه گه خوردم، کاش نمیومدم اینجا. کاش میذاشتم همه چی سربسته یمونه. کاش میشد الان فرار کنم از این اتاق جیغ بکشم تو خیابونا بدوئم. فقط اینجا نباشم. فقط ابعاد بدبختیم دستم نیاد. فقط دوباره یادم بره از کجا شروع شد....
مشکل این نیست که تشخیص نمیدم چی درسته و چی غلطه، چون تو سیستم غلط همه چیز غلطه و تو نهایتا ناچاری یه غلطی بکنی تا عمرت بگذره و تموم بشه. فقط آدم نمیدونه با همین کابوس آشنای همیشگیش کنار بیاد و تحمل کنه، یا خودشو بندازه تو یه کثافت جدید که معلوم نیست قراره چقدر گنده بشه و چه چیزایی رو بکشه تو خودش.