مشکل این نیست که تشخیص نمیدم چی درسته و چی غلطه، چون تو سیستم غلط همه چیز غلطه و تو نهایتا ناچاری یه غلطی بکنی تا عمرت بگذره و تموم بشه. فقط آدم نمیدونه با همین کابوس آشنای همیشگیش کنار بیاد و تحمل کنه، یا خودشو بندازه تو یه کثافت جدید که معلوم نیست قراره چقدر گنده بشه و چه چیزایی رو بکشه تو خودش.
درست نفهمیدم
حق داری چون اول و آخرش رو حذف کرده بودم.
خلاصهش اینه که «تو نیمه راه زندگی، دل من پرخونه
اینجا با این قشنگیاش واسه من زندونه»
یا به عبارتی بحران تصمیم گیری دارم که برم یا بمونم.