شاید اگه میتونستم یه کم غر بزنم، کمتر از شوهرم متنفر میشدم. ولی وقتی غر میزنم و دعوا میکنم، از خودم متنفر میشم. از بچگی یادم دادهن ساکت باش، بساز، تحمل کن، بمیر ولی غر نزن. من یاد گرفتم سکوت کنم و فقط غرغرهامو بنویسم، دلزدگیا و دلمردگیامو نوشتم و اینجوری یه جایی تو سینهم باز کردم تا نفسم بره و بیاد و زنده بمونم. ولی نوشتن برای بهبود رابطه کمکی نمیکنه. یه زمان که امیدوارتر بودم، یه زمان که هنوز دلم میخواست این زندگی پا بگیره، هرازگاهی برای شوهرم نامه مینوشتم، نوشته های طولانی، پنج شش صفحهی آچهار. اما الان دیگه دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم. حس تنفر و کینهای که پیدا کردهم بر همه عواطف و عقلانیتم غلبه داره. دیگه دلم نمیخواد من آدم عاقل و فهمیدهی ماجرا باشم. میخوام من هم نفهم و بیشعور و خودخواه باشم. میخوام هر کار دوست دارم بکنم و طرف مقابل به تخمم نباشه. میخوام ریشهی این رابطه را بسوزونم. تو ذهن من همه چیز تموم شده، این تنها چیزیه که میخوام بهش بگم و حتی تخم گفتن همین رو هم ندارم. فقط از سر ترس و مصلحت اندیشیه که موندهم تو این زندگی. به نظرم بودن همین پدر نیمبند برای بچهها بهتر از نبودنشه. اگه خودم تنها بودم، برام مهم نبود بعد از طلاق قراره چه بدبختیهایی پیش بیاد؛ اما این دو تا بچه گناه دارن و البته حضور و وجودشون اونقدر ازم انرژی میگیره که دیگه نمیتونم مشکل جدیدی رو هندل کنم. اگر مطمئن بودم این مرد بچهها رو برمیداره و بزرگشون میکنه جونم رو برمیداشتم و فرار میکردم ولی این مرد بیمسئولیت از پسش برنمیاد. شاید پنج شش سال دیگه که بچهها حس مسئولیت بیشتری داشته باشند و کمتر سربار من باشند، بشه کاری کرد.
آدم از خوندن این مطالب دلش می گیرد
که چه می شود که اینطور می شود ؟
چقدر بده که خیلی هامون این حس های مشابه رو داریم تجربه میکنیم و بازم سکوت میکنیم و سازش میکنیم و ...
واقعا امیدوارم روزی در آینده پشیمون نشم بخاطر این همه سکوت
:(
درکت می کنم
میدونم