در حالی که انیمیشنهایی مثل روح، پوکو و حتی زوتوپیا مفاهیم عمیق اگزیستانسیال رو بصورت باقلوا به خورد مخاطب میدن، انیمیشن شانس مفاهیم مذهبی و جبرگرایانه و حتی صوفی مسلکانه رو مثل عنی که با خیارشور و گوجه لای نون برگر گذاشته شده به خورد مخاطب میده.
دل تنگی هایم را مثل دکمه های بی مصرف لباسهای کهنه، توی بطری تیره ی قرصهای غضروف ساز انباشته ام. میدانم در این بطری که باز شود، هیچ کدام از آنها که دلتنگشان هستم به دردم نخواهد خورد، فقط دکمهه های ریز و درشت و جورواجور اتاقک دلم را شلوع میکنند و زیر پای روزمرگی ام میروند و آخش را در می آوردند. با این حال هیچ وقت نتوانستم این بطری تیره کذایی را دور بیاندازم.
شما بیا گروه کلاس بچههای من رو در شاد ببین، بیا حرفها و رفتارهای مادران رو ملاحظه کن، ببین چطور واسه معلم دم تکون میدن و دورویی میکنن؛ بعد میفهمی که همین حکومت آخوندهای کون به سگ داده از سر این جماعت کوتهبین خایهمال زیاده. دارک این زندگی ماست وسط یه مشت گوزکلهی بیمقدار.
فکر کن داری با یکی گل یا پوچ بازی میکنی و بعد ده دست که ازش باختی، شک میکنی که اصلا گلی تو دستاش بوده یا اسکولت کرده؟ پنج قسمت از فصل ۳ مونده و من مطمئنم گلی در کار نبوده، از اولش اسکولمون کردن.
وقتی پلکام به زور باز شد، یادم نبود چی کار کردم و نمیدونستم کجا هستم ولی سوالی نداشتم. برام مهم نبود چون خدا میدونه چقدر آرامبخش بهم تزریق شده بود. به قدری نشئه بودم که فرق خودم و دنیای اطرافم رو نمیفهمیدم، انگار در فضا حل شده بودم و بدنی نداشتم. چیزهایی به خاطرم میاد که مطمئن نیستم اونها رو دیدهام یا تصور میکنم که دیدهام. به زور نیمخیز شدم یا حداقل فکر کردم که شدهم. تو یه اتاق بزرگ دو ردیف تخت رو به روی هم چیده شده بود، ده تا شایدم دوازده تا. یه در میلهای تیرهرنگ هم دیدم، یه جور حفاظ نردهای قفل شده. روی همه تختها دخترهای صورتی پوشیده خواب بودند، همه اونهایی که مثل خودم فکر میکردند با خوردن یه مشت قرص یا سم میتونن به اطرافیانشون ثابت کنند که ته خطن، که دیگه تحمل وضعیتی که گرفتارشن رو ندارن. یه فلاش از راهروی بیمارستان یادمه، روی صندلی چرخدار نشسته بودم و کسی که یادم نیست کی بود (احتمالا برادرم) داشت کارهای ترخیصمو انجام میداد. میفهمیدم که باز دارم به خواب میرم. موقع نشوندنم توی ماشین بیدار نبودم اما فرمانهاشون رو میشنیدم و انجام میدادم، بیا این طرف، بشین، پاتو ببر تو، برو جلوتر، صدای تق بسته شدن در. بار بعد که چشم باز کردم تکیه داده بودم به پشتی صندلی عقب ماشین، زل زدن به چراغهای چسبیده به سقف تونل رو دوست داشتم، با خلسهای که توش بودم تناسب داشت. اونجا دیگه یادم میومد چیکار کردم، میفهمیدم از کجا دارم میرم به کجا اما به لطف آرامبخشها نمیتونستم نگران چیزی باشم یا حدس بزنم چه برخوردی باهام میشه. تحقیرم میکنن؟ توبیخم میکنن؟ به روی خودشون نمیارن که چی کار کردم؟ اصلا چه اهمیتی داره؟ من کار خودمو کردم، نشون دادم ته خطم، نشون دادم از این زندگی که برام ساختن، از این قفس حلبی طلایی رنگ بیزارم. من یه کاری کردم، بالاخره یه کار مهمی کردم.... یه ماه بعد، وقتی تو شیشه میز تلویزیون خونه محسن به موهای کوتاهم نگاه میکردم دیدم اون راست میگه، خودکشی هیچ چیزو عوض نکرده. واقعیت این بود که والدینم دیکتاتورهای کوتولهای بودن که مطابق میلشون نبودنم بیشتر از مردنم ناراحتشون میکرد. در برابر فرزند از مرگ برگشتهشان همچنان لجوج و نفهم بودن و هر طور که بود من رو در موضع اطاعت و تقصیر قرار میدادند. ده سال از اون ماجرا گذشته، اونها هنوز هم همون هستن، حتی خیلی بدتر و غلیظتر؛ ولی من دیگه اون آدم سابق نیستم. برای خلاص شدن از شر اونها راهی بهتر از مردن یاد گرفتهم.
زن: من بعد از هر دیکتهای که به اینا میگم، میخوام یه شبانه روز بخوابم فقط
شوهر: من بعد از هر یه خط دیکته که بهشون میگم باید یه شبانه روز سیگار بکشم
پیام داده: بیا خونمون، بشینیم یه کم حرف بزنیم. گاهی لازمه، غر بزنی، گلایه کنی، دلتو خالی کنی.
جواب دادم: اگه حرف زدن بلد بودم، نمینوشتم.
- پس بیا اینجا، فقط عرق بخوریم، حرف هم نزنیم.
- بشینیم رو به روی هم، هی بگیم ای بابا، ای بابا، ای بابا...
- شاتمونو بزنیم به هم بگیم ای بابا
-سلامتی بابام که هر چی میکشم از کمر لق اونه
- :))
از خودم پرسیدم الان داری دقیقا برای چی گریه میکنی؟ تو که حرفاتو زدی و گفتی دیگه نمیری برای پرستاری مامان. تموم شد. خلاص شدی. مال و اموال و ارث احتمالی رو هم که بیخیال شدی. صورت مسئله پاک شده. چته؟ این بغض و اشک تموم نشدنیت برای چیه؟
برای شانس گه خودم، برای اینکه دلم میخواست جای این پیرزن تنگنظرِ خودخواهِ نفرتانگیز یه مادر مهربون خوش قلب میداشتم که الان با عشق ازش پرستاری کنم. برای بخت سیاه خودم گریه میکنم. برای اقبال نحس خودم بغض میکنم. برای این دردی که تو جانمه که مجبورم نزدیکانم رو عین تودههای سرطانی از خودم جدا کنم. برای این روان مثله شدهم دارم گریه میکنم.
مرتضی یک لوزر تمام عیار است. پانزده ساله یود که پدرش اوور دوز کرد و مرد. مادرش یک زن بیسواد و بیهنر بود، پس گرداندن زندگی افتاد روی دوش برادرش که فقط دو سال از او بزرگتر بود. خود مرتضی هم کار میکرد، هر کاری که از بچهای پانزده ساله برمیآید و البته خیلی زود فهمید که باید پول و هر چیز با ارزش دیگری را از برادرش پنهان کند چون او هم معتاد شده بود. مرتضی با هر بدبختی که بود یک فوق دیپلم گرفت و حسابدار شد و سه تا خواهرش را شوهر داد. وقتی هانیه را در شرکت دید و به هم دل باختند، فکر کرد بخت بالاخره سراغی هم از او گرفته. برای خواستگاری از جنوب غرب تهران به شمال شرق تهران رفت. پدر هانیه کارمند کارخانه روغن نباتی و مادرش آموزگار بود و به جز هانیه یک پسر داشتند. صراحتاً اعلام کردند که داماد پدرمردهی بیپول را در شان خودشان نمیبینند اما هانیه که شش ماه گذشته، ترک موتور مرتضی شهر را گز کرده بود، جوری عاشق شده بود که نمیشد جلویش را گرفت. عاقبت عقد کردند اما بقول آن ترانه سرا که گفت «تب تند عشق تو، باعث دلواپسیه/ به دلم افتاده در طالع من بیکسیه» مرتضی هم فقط چند ماه بعد از عقد بو برد که «زود به بن بست میرسه عاشقیا/وقتی که هجوم آورد خستگیا» اما متاسفانه به همان زودی خرفهم نشد. پدر و مادر هانیه از آنهایی نبودند که نگذارند مرتضی دوچرخهاش را سوار شود و شاید همین باعث شد که تصمیم به جدایی برایش مشکل باشد. البته خریتش در مهریه بالایی که پذیرفته بود بیتاثیر نبود. هانیه به تنهایی یک بدبختی تمام عیار بود. زنی سبکسر، وِراج، ولخرج، بیتدبیر و فاقد عقل معاش بود اما انصافا رکاب خوبی داشت. پنج سال دوران عقدشان به قهر و آشتیهای مکرر گذشت. در این مدت مرتضی هم در نمایاندن آن روی سگش کوتاهی نکرد. کسانی که شاهد دعواهایشان بودن فکر میکردند بعد از این دعوا هیچ راهی برای آشتی نمانده اما چند روز بعد باز آن دو را با هم میدیدند که در حال نقشه کشیدن برای جشن عروسی هستند. گرچه ولخرجیهای هانیه نمیگذاشت پولی برای رهن خانه و گرفتن جشن عروسی باقی بماند، اما مرتضی به ضرب و زور وام عاقبت عروسش را به خانه برد. امیدوار بود در خانه خودشان کنترل بیشتری روی رفتار هانیه داشته باشد و به قول خودش سر عقل بیاوردش؛ غافل از اینکه «ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است» باز هم دعواهای شدید و قهر طولانی و ترک منزل بود که پریودیک تکرار میشد. دو سال بعد از عروسیشان مرتضی متوجه شد که در یکی از قهرها هانیه تمام طلاهایش را از خانه برده و فروخته. هیچ وقت هم نگفت با پول آن طلاها چه کرده. مرتضی هنوز داشت قسط آن طلاها را میداد در حالی که نه طلایی باقی مانده یود و نه پولی و نه حتی زنی که توضیح بدهد چون هانیه باز هم قهر کرده و رفته بود خانه پدرش. سه ماه بعد احضاریه دادگاه آمد. با وساطت پدر هانیه، قرار شد توافقی طلاق بگیرند اما دادگاه مجبورشان کرد مشاوره بگیرند و در فرایند مشاوره این دو عاشق احمق احساس کردند باید زندگی مشترک نکبتبارشان را از سر بگیرند. شش ماه بعد هم هانیه باردار شد. حالا یک موضوع جدید به اختلاف نظرهای قبلی اضافه شده: بچه! الان بچه چهار ساله است. چهار ماه است که هانیه از خانه رفته، بچه را هم برده. در این مدت از همه دوست و آشناهای مرتضی پول قرض کرده. مرتضی رد پولها را گرفته و متوجه شده همهشان به حساب مردی ناشناس واریز شده. هانیه میگوید مرد کلاهبردار بوده و با وعده وام او را تیغ زده، ولی مرتضی فکر میکند این مرد از زنش آتو دارد. تنها جنبه مثبت این زن هم دیگر مختص او نیست. مرتضی لوزرترین لوزری است که من شناختهام.
سه تا خرمالو گذاشته بود تو پیشدستی ملامین، از همونها که وسطش یه دست گل زرد و سرخ و نارنجی داره. پیش دستی رو گذاشته بود لبه دیوار پشت بوم، همونجا که بعد ظهرها قبل از انجام دادن تکالیف مدرسه، نیم ساعتی بهش تکیه میدادم و از آفتاب پاییزی لذت میبردم. روی هر سه تا خرمالو جای توک گنجشک بود، آخه گنجشکها همیشه بهتر میدونن کدوم خرمالو رسیدهتر و خوشمزهتره و اونی که دوستت داره همیشه میدونه تو چی رو بیشتر دوست داری. از آموزشی که مرخص شد، کمر شلوارش مثل دامن چین خورده بود و به زور کمربند رو تنش ایستاده بود. استخونهای گونهش بیرون زده بود و رنگ پوستش زشتترین ترکیب رنگ قهوهای و زرد بود. تو ظل گرما رفته بود لبه دیوار کوتاه پشت بوم و رو او باریکه قدم میزد. اون پیشدستی ملامین رو زیر بسته های نواربهداشتی ته کشوم قایم کرده بودم، تنها جایی بود که مامانم وارسی نمیکرد. از تو یخچال یه مشت توت خنک ریختم توش و رفتم پشت بوم، بشقاب رو گذاشتم لب همون دیوار. از روی نرده های لب بوم خم شده بود و حیاطشون رو نگاه میکرد. بدون اینکه برگرده و نگام کنه گفت به نظرت از اینجا بپرم میمیرم یا فقط علیل و ذلیل میشم؟ یه جوری خندیدم که صدای پق خندهم رو بشنوه، چون من هم میدونستم اون چی دوست داره.
-مشکینشهر میدونی کجاست؟
-نه. تو اصفهانه؟
-اردبیل .... اینا میخوان ما رو بکشن، چرا من خودم خودمو راحت نکنم؟
-خل شدی؟
صدام وحشتزده بود. برگشت و نگام کرد. از دیدن چشمای گودافتادهش بیشتر وحشت کردم، انگار هر آن ممکن بود از حدقه دربیاد بیافته کف دستش. مگه چه بلایی سرش آورده بودن؟! دلم شور میزد، هم برای اون که خودشو نندازه پایین هم برای اینکه هر لحظه ممکن بود مامان از چرت بعدازظهر بیدار بشه، مچمونو بگیره. بلد نبودم چی باید بهش بگم. دهنم وا شد:
-بیا توت بخورخنکه.
-اگه قول بدی منتظرم بمونی...
-فقط تا زمستون که خرمالوها میرسه، اونم اگه قبل از اینکه گنجشکها تمومش کنن خودتو برسونی.
-این بدمصب تا زمستون سال بعد هم طول میکشه.
-پس مجبورم خرخونی کنم کنکور قبول بشم.
- جغرافیتو بیشتر بخون
باز هم پقی زدم زیر خنده. اونم صورتش یه کم باز شد، ولی انگار یه مرده سعی میکرد بخنده.
هنوزم اون پیش دستی ملامین رو دارم. میشد تو شلوغیای ختم ببرم بذارمش تو خونهشون، ولی حقم بود که تنها یادگارشو نگه دارم.