کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۰۱۱۰۱۱

وقتی پلکام به زور باز شد، یادم نبود چی کار کردم و نمیدونستم کجا هستم ولی سوالی نداشتم. برام مهم نبود چون خدا میدونه چقدر آرامبخش بهم تزریق شده بود. به قدری نشئه بودم که فرق خودم و دنیای اطرافم رو نمیفهمیدم، انگار در فضا حل شده بودم و بدنی نداشتم. چیزهایی به خاطرم میاد که مطمئن نیستم اونها رو دیده‌ام یا تصور میکنم که دیده‌ام. به زور نیم‌خیز شدم یا حداقل فکر کردم که شده‌م. تو یه اتاق بزرگ دو ردیف تخت رو به روی هم چیده شده بود، ده تا شایدم دوازده تا. یه در میله‌ای تیره‌رنگ هم دیدم، یه جور حفاظ نرده‌ای قفل شده. روی همه تختها دخترهای صورتی‌ پوشیده خواب بودند، همه اونهایی که مثل خودم فکر میکردند با خوردن یه مشت قرص یا سم میتونن به اطرافیانشون ثابت کنند که ته خطن، که دیگه تحمل وضعیتی که گرفتارشن رو ندارن. یه فلاش از راهروی بیمارستان یادمه، روی صندلی چرخدار نشسته بودم و کسی که یادم نیست کی بود (احتمالا برادرم) داشت کارهای ترخیصمو انجام میداد. میفهمیدم که باز دارم به خواب میرم. موقع نشوندنم توی ماشین بیدار نبودم اما فرمانهاشون رو میشنیدم و انجام میدادم، بیا این طرف، بشین، پاتو ببر تو، برو جلوتر، صدای تق بسته شدن در. بار بعد که چشم باز کردم تکیه داده بودم به پشتی صندلی عقب ماشین، زل زدن به چراغهای چسبیده به سقف تونل رو دوست داشتم، با خلسه‌ای که توش بودم تناسب داشت. اونجا دیگه یادم میومد چیکار کردم، میفهمیدم از کجا دارم میرم به کجا اما به لطف آرامبخشها نمیتونستم نگران چیزی باشم یا حدس بزنم چه برخوردی باهام میشه. تحقیرم میکنن؟ توبیخم میکنن؟ به روی خودشون نمیارن که چی کار کردم؟ اصلا چه اهمیتی داره؟ من کار خودمو کردم، نشون دادم ته خطم، نشون دادم از این زندگی که برام ساختن، از این قفس حلبی طلایی رنگ بیزارم. من یه کاری کردم، بالاخره یه کار مهمی کردم.... یه ماه بعد، وقتی تو شیشه میز تلویزیون خونه محسن به موهای کوتاهم نگاه میکردم دیدم اون راست میگه، خودکشی هیچ چیزو عوض نکرده.  واقعیت این بود که والدینم دیکتاتورهای کوتوله‌ای بودن که مطابق میلشون نبودنم بیشتر از مردنم ناراحتشون میکرد. در برابر فرزند از مرگ برگشته‌شان همچنان لجوج و نفهم بودن و هر طور که بود من رو در موضع اطاعت و تقصیر قرار می‌دادند. ده سال از اون ماجرا گذشته، اونها هنوز هم همون هستن، حتی خیلی بدتر و غلیظتر؛ ولی من دیگه اون آدم سابق نیستم. برای خلاص شدن از شر اونها راهی بهتر از مردن یاد گرفته‌م. 

نظرات 4 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1401 ساعت 10:06 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

هیچ قضاوتی هم که نداشته باشم عاشق اون قسمت شدم که نوشتی: یه کاری کردم، بالاخره یه کار مهمی کردم... و میدونی کاش هممون حس اون لحظه ی تو رو حداقل یکبار زندگی کنیم. اینکه بدونی شبیه یه گوشت بیحرکت نیفتادی و یه تلاش گنده کردی برای تغییر خیلی افتخاره.

و اینکه ببینی ریسک کردن رو جونت هم بی فایده بوده چی؟
سرخوردگیش خیلی عمیقه، آرزو میکنم کسی تجربه نکنه. ولی شاید همون سرخوردگی لازم بود تا باورم بشه، کجا و کی هستم و آدمای رو به روم کی هستن.

samar سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1401 ساعت 12:46 ب.ظ http://glassbubbles.blogsky.com

این گزیدگی که خوندنت بهم میده رو خیلی دوست دارم, همیشه کسایی که این آپشن شون رو عملی کردن به نظرم جسارت و جرات شون واسه زندگی کردن هم خیلی بیشتره و آخر نوشته ت فهمیدم دقیقا همین طوره و یه راه هوشمندانه یی پیدا کردی
برای اولین بار از اینکه تلاش کسی جواب نداده خوشحالم

ها
البته من تلاشم واقعی نبود، میخواستم بهم توجه کنن ولی به هر حال ریسکش وجود داشت که واقعا بمیرم:))

لیمو چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1401 ساعت 10:02 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

تا آخر عمر با فکر سرخوردگی زندگی کردن بدتره که. بنظرم شجاع بودی و هستی. یکبار برای خودت لااقل راهت رو مشخص کردی و با نتیجه روبرو شدی. خودت هم نوشتی اونجا بوده که فهمیدی کی و کجا هستی.

آره
میشه گفت یک نقطه عطف خود خواسته بود. کم پیش بیاد آدم نقاط عطف زندگیش رو خودش ایجاد کنه. خریت بود ولی جنبه های مثبت خودشو داشت :))

تراویس بیکل جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 10:07 ب.ظ https://travisbickle1.blogsky.com/

جوون کله شقی بودی واسه خودت

هار هار
اوسکول بیشتر بهم میومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد