سه تا خرمالو گذاشته بود تو پیشدستی ملامین، از همونها که وسطش یه دست گل زرد و سرخ و نارنجی داره. پیش دستی رو گذاشته بود لبه دیوار پشت بوم، همونجا که بعد ظهرها قبل از انجام دادن تکالیف مدرسه، نیم ساعتی بهش تکیه میدادم و از آفتاب پاییزی لذت میبردم. روی هر سه تا خرمالو جای توک گنجشک بود، آخه گنجشکها همیشه بهتر میدونن کدوم خرمالو رسیدهتر و خوشمزهتره و اونی که دوستت داره همیشه میدونه تو چی رو بیشتر دوست داری. از آموزشی که مرخص شد، کمر شلوارش مثل دامن چین خورده بود و به زور کمربند رو تنش ایستاده بود. استخونهای گونهش بیرون زده بود و رنگ پوستش زشتترین ترکیب رنگ قهوهای و زرد بود. تو ظل گرما رفته بود لبه دیوار کوتاه پشت بوم و رو او باریکه قدم میزد. اون پیشدستی ملامین رو زیر بسته های نواربهداشتی ته کشوم قایم کرده بودم، تنها جایی بود که مامانم وارسی نمیکرد. از تو یخچال یه مشت توت خنک ریختم توش و رفتم پشت بوم، بشقاب رو گذاشتم لب همون دیوار. از روی نرده های لب بوم خم شده بود و حیاطشون رو نگاه میکرد. بدون اینکه برگرده و نگام کنه گفت به نظرت از اینجا بپرم میمیرم یا فقط علیل و ذلیل میشم؟ یه جوری خندیدم که صدای پق خندهم رو بشنوه، چون من هم میدونستم اون چی دوست داره.
-مشکینشهر میدونی کجاست؟
-نه. تو اصفهانه؟
-اردبیل .... اینا میخوان ما رو بکشن، چرا من خودم خودمو راحت نکنم؟
-خل شدی؟
صدام وحشتزده بود. برگشت و نگام کرد. از دیدن چشمای گودافتادهش بیشتر وحشت کردم، انگار هر آن ممکن بود از حدقه دربیاد بیافته کف دستش. مگه چه بلایی سرش آورده بودن؟! دلم شور میزد، هم برای اون که خودشو نندازه پایین هم برای اینکه هر لحظه ممکن بود مامان از چرت بعدازظهر بیدار بشه، مچمونو بگیره. بلد نبودم چی باید بهش بگم. دهنم وا شد:
-بیا توت بخورخنکه.
-اگه قول بدی منتظرم بمونی...
-فقط تا زمستون که خرمالوها میرسه، اونم اگه قبل از اینکه گنجشکها تمومش کنن خودتو برسونی.
-این بدمصب تا زمستون سال بعد هم طول میکشه.
-پس مجبورم خرخونی کنم کنکور قبول بشم.
- جغرافیتو بیشتر بخون
باز هم پقی زدم زیر خنده. اونم صورتش یه کم باز شد، ولی انگار یه مرده سعی میکرد بخنده.
هنوزم اون پیش دستی ملامین رو دارم. میشد تو شلوغیای ختم ببرم بذارمش تو خونهشون، ولی حقم بود که تنها یادگارشو نگه دارم.
بیچاره
لشکر ناکامان تاریخیم
آخرش بغض کردم...