دل تنگی هایم را مثل دکمه های بی مصرف لباسهای کهنه، توی بطری تیره ی قرصهای غضروف ساز انباشته ام. میدانم در این بطری که باز شود، هیچ کدام از آنها که دلتنگشان هستم به دردم نخواهد خورد، فقط دکمهه های ریز و درشت و جورواجور اتاقک دلم را شلوع میکنند و زیر پای روزمرگی ام میروند و آخش را در می آوردند. با این حال هیچ وقت نتوانستم این بطری تیره کذایی را دور بیاندازم.
گر عقل ، پشت حرف دل ، "اما "نمی گذاشت
"تردید "، پا به خلوت دنیا نمی گذاشت
از خیر "هست و نیست دنیا" به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت
دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت
گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
فاضل نظری
برای تو دکمه ست برای من یه سری نخ نامرئی که همیشه پاهامو رو زمین بند میکنن ولی جایی بند میکنن که من متنفرم از روی اون نقطه بودن و میخوام تمام اون رشته ها رو قطع کنم.
دور نمیشه ریخت ولی میشه با جاش پرتش کرد یه نقطه یی که هیچ وقت دیگه جلو چشمت نباشه
کاش میشد