کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

شاید آدمیزاد یه بار بعد از اینکه زندگی شلنگ عن رو روش گرفت باید بفهمه و بپذیره که دنیا ذاتاً کیری و کثیفیه. بعد بشینه واسه همه کیری بودنای کار دنیا و آدمهاش گریه کنه. واسه همه بلاهایی که سر هم نوعانش اومده، حتی واسه همه بلاهایی که هنوز سرمون نیومده گریه کنه. مخصوصا واسه بی معنا بودن رنج آدمیزاد و همه اون عدالت خواهی هایی که تو ذهن آدم هست ولی هیچ ما به ازای خارجی نداره گریه کنه. خیلی زیاد هم گریه کنه ها، نه از این گریه الکیای اشک از گوشه چشم سرازیر بشه. از اون گریه هایی که صورتت یه جوری از مف بینی و اشک خیس بشه که معلوم نشه چی به چیه. از اون گریه ها که یهو از نفس میری، به زور چند تا هق میزنی باز دوباره ادامه میدی به زوزه کشیدن. بعد از اینکه خوب که گریه هاشو کرد، با خودش بگه من که قرار نیست خودمو بکشم، قراره تو این دنیای کیری بمونم. اگر شد که اوضاع رو بهتر میکنم، اگر نشد دیگه واسه کیری بودنش زار نمیزنم. همین یه بار بسه.

حالا نه اینم که آدم بتونه واقعا دیگه زار نزنه. عملا خیلی وقتا باز دوباره میری سر قبر آرزوهات و ناکامیات و زار میزنی. اما هر روز و هر جا و هر لحظه که فکر کردی حقت نیست این همه کثافت رو تحمل کنی، به خودت میگی این دنیا جای حق و حقیقت نیست. این دنیا کیریه، اصل ذاتش کیریه و کیری بودنش رو نمیشه تغییر داد. فقط تا میتونی ادامه بده.

روان درمانی اگزیستانسیال-اروین یالوم-۲

یالوم تو کتابش به دغدغه‌های اگزیستانسیال (وجودی) میپردازه و اضطراب مرگ رو ریشه اصلی اغلب اضطرابها میدونه. اونطور که من فهمیدم موضوع اینه که مهمترین دغدغه ما از بد تولد زنده موندنه، مثلا نوزاد برای زنده موندن نیاز داره که دوست داشته بشه و مورد توجه قرار بگیره، پس اضطراب «دوست نداشته شدن» میتونه یه اضطراب حیاتی باشه و اگه درست و در زمان خودش برطرف نشه میره توی ناخودآگاهت و بعداً به شکل اختلال روانی خودشو نشون میده. همینقدر پیچیده و همینقدر ساده.

 

یه بار با دوستی در مورد بزرگترین ترسهامون حرف میزدیم. اون گفت بزرگترین ترسش «بی پولی»‍ه من گفتم بزرگترین ترسم «دوست نداشته شدن»‍ه. بعدش خیلی حرفهای خوبی زدیم که جاش اینجا نیست؛ و از اون موقع (ده سال پیش) دائما به این فکر میکردم که چطور میشه از این ترس خلاص بشم؟ بعد از اون فهمیدم این ترس ریشه همه بدبختیا و احساسات ناخوشایند منه.  این ترس دست و پای من رو در« ابراز وجود» بسته بود و منجر شده بود به «اضطراب» و «وسواس فکری» و نهایتاً «وسواس عملی». یالوم کمک کردم بفهمم که ترس اصلی ترس از مرگه. نزدیک یکسال خوندن این کتاب رو شروع کرده‌م، امشب موقع خوندن صفحه ۳۰۰ متوجه شدم دیگه مثل سابق از «دوست نداشته شدن» نمیترسم! الان آگاهم و دائم به خودم یادآوری میکنم که حتی اگه هیچ کس دوستم نداشته باشه زنده می‌مونم، پس دیگه آزار و سواستفاده‌ای رو فقط از ترس طرد شدن تحمل نمیکنم. من دیگه طفل بی‌پناه نیستم، تنهایی و بی‌کسی من رو نمیکشه، دلیلی نداره ازش بترسم. شگفت انگیزه که در این مدت چقدر احساس رهایی و سبکی دارم. به همین پیچیدگی و به همین سادگی.